نُه ماه پیش که شروع به نوشتن کردم نمیدونستم نوشتن و خیال پردازی بال پروزا منه و همین موضوع باعث شده که امروز در وجود من تغییرات بزرگی رخ بده ... اما دنیای ناشناختهی نُه ماه دیگهی من چه شکلیه؟! چه چیزهایی هست که امروز روشون قسم میخورم و فردا به سطل زباله ارزشهای من شوت میشن! خب مهم نیست بزار به نُه ماه بعد همون نُه ماه بعد بپردازیم...
بعد از همه دردسرهای فکری و چالشهای ذهنی که در من بوجود اومد با خودم کلنجار میرم چرا باید دائما به چیزی چنگ بزنیم تا احساس زنده بودن کنیم؟ چرا اصلا خودمون نباشیم؟ همینی که هست چشه؟
به نظرم باگ زندگی اینه که در لحظات حساس موزیک پخش نمیکنه، علی الحساب اینو پلی کنید و بقیه نوشته رو دنبال کنید :)
چندشب پیش با خودم فکر کردم چطور بدون اینکه به هیچ مرجعی خودمو گره بزنم کمی بیشتر با خودم آشنا بشم؟ شاید آدم باحالی بودم و با خودم بیشتر معاشرت کردم!!!
آقا /خانم... امان از بی خوابیهای شبونه!
حتما شما هم بعضی وقتها که بی خوابی به سرتون میزنه از این فکر و خیالها میکنید دیگه!
مثلا یه بار از شدت بی خوابی به سرم زد گوسفند بشمارم؛ بعدتر فکر کردم چرا گوسفند؟ چرا بز نشمارم؟ چرا پروانه نه؟ اصلا چرا حیوون؟ چرا آدمهایی که دوسشون دارم رو نشمارم؟ چرا رویاهای که دارم رو نشمارم؟ چرا من به بهشتی که میخوام رو زمین برای خودم بسازم فکر نکنم؟ چرا رویاهامو بغل نکنم و بخوابم تا خوابشونو ببینم؟
اینقد از این فلسفهها میبافم تا بخوابم اما ...
بیدار که می شم به این فکر میکنم چرا خونمون رو بهشت نبینم و اولین کاری که میکنم اینه که شماره تلفن خونه رو به اسم "بهشت" سیو کنم، مامانم روی "حوا"ی دنیای خیالیم و پدرم رو "آدم"ی که خیلی خاطرش برام عزیزه.
بعدتر به نظرم میاد شاید خدا هم ترکیبی از همه چیزهای توی خونهی ماس؛ به علاوه ترکیبی از شعر فارسی، کلام عربی، ادبیات فرانسوی و حتی مثل شعرها و شهرهای یونانی اسطوره ای!
شاید جمله اول رو که خوندید فکر کردید خب اینم یه متن فلسفی دیگه ولی من فقط دارم سعی میکنم دنبال خودم بگردم، تازگیها هرچیزی حتی اگه منو به گریه و خنده بندازه درگیرم میکنه...بهش فکر میکنم...باهاش ارتباط برقرار میکنم و نهایتا میخوام از تمام زوایای دیگه بسنجمش و از چشمهای دیگرون ببینمش و از گوشهای بقیه بشنومش.
تا حالا بهش فکر کردید اگه خدا شعر بود چی بود؟ اگه شاعر بود چی؟ اگه آهنگ بود؟
آهنگ "رویای طلایی" از "شهرداد روحانی" خود خداست ... یا حداقل من دلم میخواد اینجوری خدا رو زمینیش کنم. گاهی دوست دارم به شکل صورت مادرم ببینمش و ببوسمش، به شکل پدربزرگم وقتی برای گربههای تازه متولد شده غذا میبُرد یا در قالب پدرم که براش چایی میبرم سرمو میبوسه یا به شکل همسرم که حتی بی هوا که برگردم سمتش میبینم هوامو داره.
من چیزی راجع به بهشت نمیدونم اما چیزی که در موردش مطمئنم اینه که قلمرو خدا و ما خیلی نزدیکتر از اون چیزی هست که به نظر می رسه!
شما چه شکلی میبینیدش؟ اصلا میبینیدش؟چه رنگیه؟چه بویی داره؟
برام از تجربههای مشابهتون بنویسید میخوام برای چند لحظه چشمهای شما باشم :)