همه چیز از روزی شروع شد که به این نتیجه رسیدم این حجم از درونگرایی در آینده قراره بهم ضربه بزنه....بیاید قصه خودم رو براتون تعریف کنم:
از نظر شخصیتی من دختر پرتلاشی بودم، بیتوقع و داوطلبانه به اطرافیانم کمک میکردم، به اشتباه فکر میکردم در جمع بودن معذبم میکنه و هربار فرصت حضور داشتم خلافش بهم ثابت شده بود. اما همچنان اصرار داشتم همین که هستم، بهترین نسخه رفتاری از منه؛ چون منطقه امنی رو برام به وجود آوردهبود و حاضر نبودم ازش بیرون بیام!
توی دوران دانشجویی تمام تلاشم رو میکردم تا از کار و پروژهای که انجام میدم نهایت لذت رو ببرم و تایید اساتید برام چون موی دماغ بیاهمیت و بیارزش تلقی میشد. :)
اما از یکجایی به بعد توی چشم بودن مساوی شد با "بهترین بودن" و در خفا کار کردن و دفاع نکردن از کاری که براش دو روز تمام نخوابیده بودم مساوی با "بیاهمیت جلوه دادن" تمام کارهایی که از جون و دلم براش مایه میذاشتم! خب الان بیشتر براتون از اون روزها میگم...
اون موقع احساس میکردم مرزی بین درون و بیرون من وجود داره که منجر به این شد که بیشتر از خودم بنویسم، "بنویسم تا ذهنم را سازماندهی کنم."
یادمه یه روز که داشتم روی پروژهای با موضوع "فضایی برای شازده کوچولوی زمینی" کار میکردم، (حالا انگار سیبه که زمینی باشه)؛ استاد اون درس همهمون رو مجبور کرد تا تمام کارهای نصفه نیمهمون رو بزنیم به دیوار و یکی یکی ارائه بدیم. اون روز و اون لحظه با اینکه برای من جزو سختترین لحظات زندگیام بود، چون از مرکز توجه بودن، به هرنحوی، فراری بودم، شد نقطه عطفی برای شروع تعریف من از مرز بین درون و بیرونی که به غلط فکر میکردم باید از بقیه پنهونش کنم!
کارها رو به دیوار سنجاق کردیم و من خدا خدا میکردم و ختم "امن یجیب" و "صلوات خاصه امام رضا" گذاشته بودم تا نفر آخر نوبت به من برسه و زمان کلاس تموم بشه و استاد اصلا فرصت نکنه ازم بخواد تا روی پروژه خودنمایی کنم. بله! اون روزها برای من تعریف پرزنت صحیح خودم و کارم مساوی بود با خودنمایی!
فکر میکردم اگه من استعداد ماورایی دارم خب یه روزی یکی از راه میرسه و منو کشف میکنه دیگه، چه کاریه جار بزنم که من دو شبانه روز نخوابیدم و چند دور کتاب شازده کوچولو رو خوندم و ذره ذره طرحم رو بر اون اساس پیش بردم.
القصه، صدای من داشت به خدا میرسید و زمان کلاس به آخر! اما چشمتون روز بد نبینه استاد اون روز خودش که موند هیچ، بقیه رو هم نگه داشت تا من عرض اندامی کنم و عدل علی بین شاگرداش برقرار بشه، تا منِ نوبت نرسیده، سر پل صراط جلوی راهش رو نگیرم.
استاد عزیزم که امروز یکی از بهترین همراهان و دوستان من شد، درسی رو به من داد که تا به امروز در هر قصهای که به موفقیتم ختم شده رد پایی از اون ارائه کذایی رو که با اکراه من و اصرار اون برگزار شد رو در زندگیم میبینم:
آخرین نفر لرزون لرزون پرسون پرسون اومدم کنار کارم وایسادم و خیلی کوتاه ماجرای طراحی رو شرح دادم در حالیکه با نگرانی به چشم دوستانم نگاه میکردم تا از چشمام بخونن که نباید سوالی بپرسن که باعث بشه من از سر پا ایستادن و مرکز توجه بودن بیخودی خلاص بشم و در آخر اضافه کردم: "چون وقت نیست و من نمیخوام وقت استراحت همگی رو بگیرم با اجازه استاد هرکس میخواد بِره، بِره و هرکی هم نمیخواد، کنار وایسه بقیه بِرَن."
خب میدونستم همه خستهان و طبق تجربهشون من حرف جدیدی برای گفتن ندارم پس قطعا جوابشون بهم "نه ممنون از پذیراییتون، دیگه کم کم رفع زحمت میکنیم" خواهد بود. اون روز استادم همه رو نگه داشت و بعد از اینکه من رو وادار کرد از طرحم دفاع کنم، بحثی رو شروع کرد که من بارها و بارها در موقعیت های مختلف برای خودم بازگو کردم تا به خودم یادآوری کنم این لحظات رو، که بدونم یکبار تونستم پس بازم میتونم؛ چندین بار از من خواست کل روند رو با جزییات بیشتر برای همه تعریف کنم و از حرف زدن و اظهار وجود طفره نرم.
گفت خواستهاش از تمام ماها توی این کلاس و این ترم اینه که بتونیم خودمون، تمام چیزی که هستیم رو نشون بدیم، فروتنی احمقانه رو کنار بزاریم و از گفتن از تواناییهامون نترسیم؛ اگه درون یک فضای سنتی و درونگرا _عکسی که بالاست_ درس میخونیم، نترسیم از اینکه همهی اونچه که هستیم نماد بیرونی پیدا کنه.
تا به اون روز فروتنانه حرف زدن و سر به زیر رفتن و آمدن برای ما ارزش بود، اما اون پروژه بهانهای شد تا من خودم رو بپذیرم، روی عزتنفسم کار کنم و از قضاوت شدن نترسم و قدرت مذاکره رو دست کم نگیرم. این ویژگی که من نداشتمش و به واسطه تمرین در نوشتن تونستم بهش برسم رفته رفته از من آدمی رو ساخت که قویتر بود و تونست تمام روزهای زندگیش رو بعد از اون اتفاق به معنای واقعی کلمه "زندگی" کنه!
نقطه عطف زندگی شما کی یا کجا بود؟