واژگان نقشی کلیدی در شکل دادن به اندیشه ما ایفا میکنند. واژگانی مثل آزادی، عدالت، برابری و... که بسیار در ادبیات سیاسی از آنها بهره میبریم، ولی دریغ از درک تعریف دقیقشان. در این مختصر بر آنم که به یکی از این واژگان اساسی بپردازم؛ آزادی. به راستی کدام واژه بیشتر از آزادی مورد تحریف قرار گرفته و به نفع مصادر قدرت به بند کشیده شده؟ گرایشات سیاسی مختلف اعم از لیبرال یا سوسیالیست، لیبرتارین یا فاشیست، فردگرا یا جمعگرا هرکدام درک بخصوصی از این واژه را پرورش دادهاند؛ حق را باید به کدامشان داد؟ و در آخر اینکه رابطه آزادی با دیگر مفاهیم مانند عدالت، برابری، بازار، بازتوزیع و... چیست؟ در ادامه تلاش خواهیم کرد که پاسخی درخور برای این سوالات بیابیم.
آزادی چیست؟
از مهم ترین اندیشمندان سیاسی که به ارائه تعریف برای آزادی پرداخت، آیزایا برلین، فیلسوف سیاسی بریتانیایی بود که میتوان به راستی او را فیلسوف آزادی لقب داد. برلین در مقاله معروفش دو تعریف از مفهوم آزادی، آزادی را به دو نوع تقسیم میکند:
1. آزادی منفی(آزادی "از"): یعنی رهایی از مداخله برای کارهایی که به انجامشان تمایل داریم . این تعریف از آزادی، مورد قبول اندیشمندانی چون جان لاک، فریدریش فون هایک، میلتون فریدمن، مونتسکیو، رابرت نوزیک و البته خودِ برلین قرار گرفته. این تعریف از آزادی، معمولاً برای لیبرالها و لیبرتارینها دارای جذابیت است زیرا آنها بدین وسیله میتوانند توجیهی برای عدم دخالت دولت در زندگی شهروندان، تقسیمبندی جامعه به دو بخش دولت و جامعه مدنی، و همینطور بازار آزادی که دخالت دولت در آن وجود ندارد جلوی پایمان بگذارند.
2. آزادی مثبت(آزادی "برای"): یعنی دارا بودن توانایی لازم برای رسیدن به هدف یا خودمختاری و عدم وابستگی به دیگران. به عبارت دیگر، تحت کنترل داشتن زندگی خود. اندیشمندانی از قبیل جان استوارت میل، ژان ژاک روسو، مارکس، جان رالز، رونالد دورکین و... غالبا نظریهپردازان این تعریف از آزادی به حساب میآیند. معمولاً سوسیالیستها، سوسیال دموکراتها و اگالیتارینها(برابری طلبان) به این تعریف از آزادی متمایلاند، چون به این واسطه میتوانند نظام سرمایه داری را به دلیل محدود کردن استقلال و خودمختاری کارگران و افراد طبقات پایین و استثمار آنها مورد انتقاد قرار دهند. از نظر شخص برلین، آزادی مثبت مفهومی خطرناک بود زیرا غالبا ابزاری برای مشروعیتبخشی به دولتهای توتالیتر به حساب میآمد.
به سه طریق میتوان بین این دو تعریف از آزادی تمایز گذاشت:
1. تمایز بین آزادی منفی و مثبت، به مثابه آزادی صوری و موثر: این ایده که هایِک به بیان آن پرداخت، آزادی را به دو دسته تقسیم میکند. برخوردار بودن از آزادی صوری برای یک عمل، یعنی مجاز بودن برای انجام آن عمل از جانب قانون، حتی اگر انجام آن کار در عمل دشواریهایی به همراه داشته باشد.(معادلی برای آزادی منفی) آزادی موثر هم در تقابل با آزادی صوری تعریف میشود. آزادی موثر یعنی دارا بودن توانایی لازم برای عملی کردن خواستههایمان.(معادل آزادی مثبت) عاملی که به محدود شدن آزادی صوری منتهی میشود، اجبار است. اجبار یعنی محدود شدن اراده یک فرد توسط دیگر افراد به شکل متعمدانه. بنابراین برای محقق شدن اجبار، باید دو شرط بطور همزمان محقق شوند: ۱. محدود شدن عمل به واسطه افراد دیگر و ۲. عمدی بودن این اِعمال محدودیت.
اجازه دهید با یک مثال به تبیین این مفهوم بپردازم:
فرض بگیرید که در یک کلبه چوبی ساکن هستید و در یک روز ابری برای پیادهروی در جنگل از خانه خارج میشوید. وقتی بازگشتید، کلبه خود را به دلیل برخورد صاعقه درحال آتش گرفتن مشاهده میکنید و همینطور برای مهار آتش هیچ عملی از شما ساخته نیست. از آنجا که تمام وسایل ارزشمندتان در آن کلبه قرار داشتند، ضرر بزرگی بر شما وارد آمده و عملاً چارهای ندارید جز اینکه زندگی خود را از نو آغاز کنید. در چنین شرایطی، با این وجود که آزادی موثر شما به مراتب کاهش پیدا کرده(به واسطه از بین رفتن اموالتان، دایره انتخابهایتان برای عمل بسیار محدود شده)، ولی آزادی صوری شما از آسیب مصون مانده، زیرا وضعیتی که برایتان رخ داده توسط یک انسان دیگر صورت نگرفته.
حالت دیگری را در نظر بیاورید. فرض بگیرید که در یک شب زمستانی، دوستتان رو به کلبه خود دعوت نمودهاید و با هم به تماشای فوتبال میپردازید. در همان حین، دوست شما احساس عطش میکند و به سمت آشپزخانه برای خوردن آب از جا برمیخیزد، ولی به هنگام رفتن ناخواسته پایش به چراغ نفتی که برای گرم کردن خانه در آنجا قرار گرفته برخورد میکند و با افتادن چراغ، کلبه چوبی شروع به آتش گرفتن میکند. آتش به سرعت به هر طرف گسترش مییابد و شما و دوستتان در این شرایط چارهای جز فرار از کلبه برایتان باقی نمیماند. در این سناریو، با اینکه دوست شما در زندگیتان مداخله کرده و اقداماتش به محدود گشتن انتخابهای شما منجر شده، ولی باز اجباری درکار نیست و آزادی صوری شما از شما سلب نشده، به این دلیل که شرط متعمدانه بودن برای تحقق اجبار برقرار نبوده.
آزادی صوری در صورتی از شما سلب میگردد که آن کسی که دعوت میکنید از دشمنانتان باشد و با قصد و نیت متضرر ساختن شما کلبه را به آتش بکشد. تنها در چنین شرایطی است که هر دو شرطی که برای تحقق اجبار نام بردیم حضور دارند.
2. تمایز بین آزادی منفی و مثبت، به مثابه انجام عمل دلخواه و خودمختاری: آزادی منفی در این تعریف یعنی من کاری که به انجامش تمایل دارم را انجام دهم و مانعی از جانب قانون بر سر راهم قرار نگیرد، ولو اینکه این کار به کاهش خودمختاری من بینجامد و وضعیت زندگی من را بدتر کند. مثلاً من این حق را دارم که خودکشی کنم یا خودم را به عنوان یک برده به دیگر افراد بفروشم یا اینکه یک زن حق دارد با انتخاب خودش در فیلمهای پورن بازی کند، یا مثلا من مجاز هستم که هر قرارداد یا معاملهای که در آن روی قیمت توافق صورت گرفته باشد را به انجام رسانم و دولت حق ندارد به واسطه قیمت گذاری دستوری، مانع این عمل من شود. در هیچ یک از این موارد آزادی منفی از انسان سلب نمیشود، ولی این امکان وجود دارد که خودمختاری انسان از بین برود یا بسیار محدود شود. خودمختاری یعنی تسلط داشتن بر امیال، اهداف و زندگی خویش. بر اساس این تعریف، من حق ندارم خود را به عنوان برده در اختیار دیگران قرار دهم، یا اینکه یک زن حق ندارد در فیلمهای پورن بازی کند چون این موارد همگی شان من را به عنوان یک انسان کاهش میدهند و کنترل من بر زندگی خود را از من سلب مینمایند. علاوه بر اینها، طبق این تعریف هر انسانی حق این را دارد که به منابعی که برای کنترل زندگی خود و شکوفا ساختن استعداد هایش نیاز دارد دسترسی لازم را داشته باشد، پس طبق این تعریف، دولت باید در صدد خشک کردن ریشه فقر برآید.
نظر مارکس درباره آزادی: آزادی به مثابه خودمختاری به بهترین شکل توسط مارکس مورد وصف قرار گرفته. از نظر مارکس انسان زمانی به آزادی دست پیدا میکند که بتواند فارغ از نیازهای مادی(که افراد را به کار برای سرمایهداران سوق میدهد) به تولید بپردازد و در شرایطی قرار گیرد که بتواند استعدادهای متنوع خود را شکوفا کند. در یک جامعه کمونیستی، من ملزم نیستم که وقت و انرژی خود را به مثلا کار در معدن، نجاری، ماهیگیری، مهندسی، پزشکی، برنامهنویسی و... محدود سازم و میتوانم امروز به ماهیگیری بپردازم، فردا بیماران را درمان کنم و پس فردا وقتم را به فلسفهورزی اختصاص دهم! نظام تقسیم کار اساسا از الزامات جامعه سرمایهداریست و در جامعه مد نظر مارکس به کلی محو میگردد. مارکس در کتاب گروندریسه بیان میدارد:
هنگامی که شکل محدود و بورژوایی کنار زده میشود، آیا دیگر ثروت چیزی است جز عمومیت نیاز ها، قابلیت ها، لذت ها و نیروهای تولیدی فردی و... که از طریق مبادله عمومی خلق میشوند؟ آیا چیزی است جز تکامل کامل سلطه انسان بر نیروهای طبیعت، و نیز نیروهای موجود در سرشت خود بشر؟ آیا چیزی است جز رشد کامل استعداد های نهان انسان بدون هیچ پیشفرضی جز تکاملی تاریخی پیشین، که منجر به این میشود که این تمامیت تکامل، یا به تعبیر دیگر، تکامل تمام قدرت های انسان، خود فی نفسه هدف باشد و بر اساس معیاری از پیش تعیین شده سنجیده نشود؟ جایی که در آن انسان خود را در یک بعد مشخص بازتولید نکرده و تمامیت خویش را تولید میکند؟ که تلاش میکند آنچه شده است باقی نماند و همواره در حرکت به سوی شدن باشد؟
3. تمایز بین آزادی منفی و مثبت، به مثابه برخورداری از حریم خصوصی و مشارکت سیاسی: آزادی منفی در این تعریف بیان میکند که یک بعد از زندگی انسان وجود دارد که دولت اجازه دخالت و قانونگذاری در خصوص آن رو ندارد؛ که این بعد را میتوان همان حریم خصوصی دانست. طرفداران این نوع آزادی برای مثال میگویند که دولت نمیتواند در خصوص اینکه ما با چه کسی رابطه جنسی داریم قانونی وضع کند، یا به عبارت دیگر، آنچه که در اتاق خواب ما رخ میدهد به دولت مربوط نیست چون جزو حریم خصوصی به حساب میآید. نقدی که به این تعریف وارد است این است که تعیین مرز بین حریم خصوصی و زندگی اجتماعی عملاً غیرممکن است و نمیتوان همپوشانی این دو حوزه را نادیده گرفت. اندیشمندانی چون مارکس اعتقاد دارند که وارد کردن بعضی مفاهیم مثل دین و مالکیت خصوصی به بخش خصوصی، بیشتر از آنکه به محدود سازی آنان کمک کند، زمینهای را فراهم میکند که این مفاهیم هرچه بیشتر در زندگی واقعی و انضمامی افراد ریشه بدوانند. سیاست سپهری است که انسان شرایط واقعی خود را به سوی آن فرافکنی میکند و به قیمت دست شستن از آزادی و برابری در زندگی واقعی، به آزادی و برابری در یک جهان انتزاعی و افسانهای اکتفا میکند.
آزادی مثبت در این تعریف یک مفهوم جمع گرایانه به حساب میآید، به این معنا که آزادی انسان و فردیتش را در ارتباط با دیگر تعریف میکند. طبق این تعریف، سرنوشت بقیه انسانها به سرنوشت ما گره خورده، درنتیجه ما با مشارکت فعالمان در حوزه سیاست و بحث های مرتبط با آن، میتوانیم گامی ولو کوچک به سمت تحقق آزادی و خودمختاری فردی برداریم. این شکل از آزادی را میتوان شیوهای برای بهبود آگاهی سیاسی در افراد و درنتیجه افزایش کیفیت دموکراسیها و نظامهای مبتنی بر رایگیری دانست. نقدی که وارده به این تعریف این است که بخاطر جمعگرایانه بودنش، راه را برای تمامیت خواهی فراهم هموار میکند. جماعتگرایان(چون مایکل سندل و السدیر مک اینتایر)، لیبرالهای کمالگرا و چندفرهنگ گرا(افرادی چون مایکل والزر) و گروهی از چپها را میتوان از طرفداران این نوع آزادی به شمار آورد.
آیا تعریفی که از آزادی داده شد کافی بود؟
میتوان اینطور درنظر گرفت که اکثر لیبرال ها از جمله برلین، آزادی منفی را بر آزادی مثبت ارجحیت میدادند، و تمایزی که برلین بین آنها ایجاد کرد، به لیبرال ها برای توجیه فهمشان از آزادی کمک میکند. با اینحال، بعضی از افراد هم هستن که آزادی منفی را شکل درست آزادی لیبرالی نمیدانند(افرادی چون جان لاک که بین liberty و licence تمایز قائل میشوند) و در عین حال علاقهای به آزادی مثبت ندارند. این افراد از مثال زیر استفاده میکنند:
یک بردهای را درنظر بگیرید که صاحبش یک شخص کاملا خیرخواه است. صاحب برده به او اجازه میدهد که هر کجا که دوست دارد برود، هر موقع خواست از خواب بیدار شود، هر وقت تمایل داشت کار کند و... . این برده در این شرایط میتواند هر کاری که اراده کرد را بدون وجود هرگونه مداخلهای از سوی اربابش انجام دهد، پس میتوان گفت که این برده از آزادی منفی کامل برخوردار است. ولی با اینحال، میدانیم که صاحب آن برده این حق قانونی برایش محفوظ است که در زندگی برده مداخله انجام دهد، ولو اینکه در عمل چنین کاری از او سر نزند. همه ما بطور شهودی بر این باوریم که آن برده آزاد نیست، حتی با این وجود که قادر است هرکاری که تمایل دارد را بدون مداخله خارجی انجام دهد. در اینجا باید مفهوم جدیدی را تعریف کرد به اسم آزادی از سلطه. آزادی از سلطه یعنی عدم وجود حق قانونی برای بعضی از افراد برای مداخله در زندگی دیگران. این نوع از آزادی رو میتوان جامعتر از آزادی منفی محسوب کرد و افرادی چون فریدریش فون هایک تحت عنوان "قواعد انتزاعی" به نظریه پردازی در خصوص آن پرداختند.