
در تاریک ترین روزها زندگی میکنم جایی که از تنها هم تنهاتر هستم
در گردابی فرو رفتم که نایی برای کمک خواستن ندارم و کسی که میتوانست ناجی من باشد ، خود نیز قصد غرق کردنم را دارد...
ریشه های درخت رنج در جای جای وجودم رخنه کرده و توده های درد را برایم به ارمغان آورده. به راستی که شادی چیست ؟ و در کجا میتوانم دوباره به آن دست پیدا کنم ؟!
قلیان خون در رگ هایش رو به نابودی است، گویی قلبم را یخ فراگرفته ...
نمیدانم آثار کدام رنج بر تنم مانده که اینگونه عذابم میدهد ....
