ویرگول
ورودثبت نام
نوش آفرین
نوش آفرین
نوش آفرین
نوش آفرین
خواندن ۲ دقیقه·۲ روز پیش

حضور عصرگاهی

رفته بودم خانه‌ی زنی سالخورده؛ زنی که سال‌هاست همسرش را از دست داده، اما هنوز تنها زندگی نمی‌کند. همسرش هشت سال پیش از دنیا رفته، اما او هنوز کنار پنجره‌ها و روی صندلی‌های قدیمی حضورش را حس می‌کرد.
می‌گفت: "نود و پنج سالم شده... نمی‌فهمم چرا نوبت رفتن من نمی‌رسه. بچه‌هام می‌گن خونه رو بفروش، برو یک آپارتمان کوچیک‌تر، راحت می‌شی… اما من چه‌طور از این‌جا دل بکنم؟ من هنوز او رو این‌جا می‌بینم. نه با چشم… با همون چیزی که اسمش رو بلد نیستم بگم. عصرها، توی حیاط، وقتی باد می‌پیچه بین درختا، حس می‌کنم هنوز همین‌جاست. هنوز بین ما زندگی می‌کنه."

این اولین‌بار نیست که می‌بینم کسی خانه را نگه می‌دارد، انگار که نگه‌داشتن خانه، نگه‌داشتن بخشی از خودش باشد.
یکی از آشنایانم را می‌شناسم که وقتی نوزاد بود، در بیمارستان رهایش کردند و بعدها خانواده‌ای دیگر بزرگش کردند. سال‌ها بعد دنبالِ والدین واقعی خودش رفت؛ مادرش پیدا نشد، اما پدرش را یافت.
وقتی پدر پیر و بیمار شد و از دنیا رفت، او خانه‌ی کوچک و فرسوده‌ی پدرش را خرید و با اجاره‌ای ناچیز در اختیار آدم‌های نیازمند گذاشت.
اولش حتی حاضر نبود تعمیرش کند؛ می‌گفت: "می‌ترسم با عوض‌کردن چیزها، خاطرات بابام از بین بره."
اما بعدها کم‌کم دلش را گذاشت روی کار؛ از تعویض چراغ‌ها شروع کرد، بعد لوله‌کشی، بعد دیوارهای نم‌زده را برداشت… انگار داشت یاد می‌گرفت که می‌شود هم خانه را نو کرد و هم حافظه‌ی آدمی را خراب نکرد.

گاهی فکر می‌کنم چرا خانه این‌قدر برای ما مهم است؟
چرا دیوارها، سقف‌ها، راه‌پله‌ها، حتی ترک‌های روی کاشی‌ها، تبدیل می‌شوند به چیزی شبیه به حافظه‌ی مشترک؟

هر وقت از کنار خانه‌ای رد می‌شوم که قرار است خرابش کنند، دلم می‌خواهد بروم داخل، چند دقیقه‌ای در قسمت‌های مختلف خانه قدم بزنم و به آدم‌هایی که زمانی آنجا زندگی کرده‌اند از راهی نامرئی بگویم:
"اشکالی ندارد… خاطرات شما گم نمی‌شود. شاید این‌جا خراب شود، اما یک جایی در جان آدم‌ها باقی می‌ماند."

و هر وقت از کنار ساختمانی می‌گذرم که کلنگ‌ها به جانش افتاده‌اند، چیزی در من جمع می‌شود؛ نه از جنس غم، از جنس نوعی احترام خاموش.
می‌دانم که هیچ خانه‌ای برای همیشه نمی‌ماند، اما هر بار که ویران می‌شود، انگار جهان دارد یادآوری می‌کند که زندگی فقط از نو ساختن نیست؛ گاهی از دست دادن هم بخشی از مسیر است.

گاهی فکر می‌کنم شاید خانه‌ها قبل از فرو ریختن، آخرین کاری که می‌کنند این است که ما را به یاد کسانی بیندازند که روزی در آن زندگی کرده‌اند؛
و شاید همین کافی باشد که بفهمیم هر ویرانی‌ای الزاماً پایان نیست،
گاهی فقط دعوتی است برای این‌که بفهمیم چیزهایی که دوست داشته‌ایم، حتی اگر شکلشان عوض شود، هیچ‌وقت از ما جدا نمی‌شوند.

نویسندگیخانهزندگیدلنوشتهخانواده
۱
۰
نوش آفرین
نوش آفرین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید