خاطرهای از نذری، خادمی و حالوهوای محرم
بعضی چیزها کهنه نمیشن، فقط عمیقتر میشن.
محرم برای من یکی از همون چیزهاست. هر سال که میرسه، یه جور دلتنگی قشنگ با خودش میاره. نه برای چیزی مشخص، بیشتر برای یه حس... برای کوچههایی که مشکیپوش میشن، صدای طبل، چای داغ توی لیوانهای یکبارمصرف، بوی قیمه، و صدای سینهزنی که از یه هیئت دور توی باد میپیچه...
نمیدونم چرا، ولی محرم همیشه بوی کودکی میده.
یادمه شاید ده سالم بود. هیئتمون کاورهایی داشت که روش نوشته بود «خادمالحسین». کاورها بزرگتر از ما بودن، اما وقتی میپوشیدیمشون، حس میکردیم واقعاً خادمیم.
یه بار اونقدر ذوق داشتم که حتی یادم رفت چای داغه و ریختمش روی دستم.
اما اون سوزش، کمتر از شعف اون جمله نبود. حس افتخار بود. یه جور انتخاب شدن.
نذر یعنی دوستداشتن، نه فقط پختن غذا
خونه ما همیشه شب تاسوعا یا عاشورا شلوغ میشد. بوی گوشت کوبیده، صدای صلوات، ظرفهای یکبارمصرف، و بچههایی که از سر کنجکاوی دم دیگ جمع میشدن.
اما نذر فقط غذا نبود. مادرم همیشه میگفت:
«گاهی یه پارچه مشکی، یه لیوان آب، حتی یه لبخند هم نذر حساب میشه... اگه نیتت پاک باشه.»
الان که بزرگتر شدم، این جملهش بیشتر برام معنا پیدا کرده.
چیزهایی که از بچگی موندن
تا همین حالا هم کاور خادمی بچگیم رو نگه داشتم. با اینکه دیگه اندازم نیست. ولی هر بار که بهش نگاه میکنم، اون حالوهوای خادمی، اون افتخار خاموش، برمیگرده.
راستش چند وقت پیش دنبال مدلهای جدیدتر کاور و پرچم میگشتم. یه فروشگاه اینترنتی پیدا کردم که چیزهایی داشت شبیه همون حس و حال. اسمش «نوریه» بود.
نمیخوام تبلیغ کنم. اصلاً مهم نیست کجا ازش خرید میکنی.
ولی خوشحال شدم که هنوز کسایی هستن که با طراحی و سلیقه، این خاطرهها رو زنده نگه میدارن.
ما همه یه جوری خادمیم
شاید بعضیا هیچوقت توی هیئت نبودن، هیچوقت دیگ نذری بلند نکردن، یا حتی کاور خادمی نپوشیدن.
اما...
وقتی با شنیدن نوحهای اشکت درمیاد، وقتی برای کارهای امامحسین احترام قائلی، وقتی دلت میلرزه با شنیدن اسمش...
تو هم خادمی، فقط لباسش فرق داره.
✍🏻 نوشتهای برای دلم، به یاد همه محرمهایی که با اشک و لبخند گذشت...