نگین نوروزی
نگین نوروزی
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

آب پرتقال

در کافه را باز کردم و درجا مغزم فرمان داد که عنبیه ی چشم و قرنیه و هرچه که در آن است، گشاد شوند. کانهو گربه. تا شاید ببینم اطرافم را.. این دیگر کدام خراب شده بود.. چرا باید قرار به این مهمی را آدم در این ظلمات برگزار کند!؟ در این افکار بودم که کسی صدا زد: ((آقا چی میل دارین بیارم براتون؟ منو جلوتونه.. آره دقیقا اون منوئه.)) البته بین هر کلام، دو بار عملی شبیه به نشخوار را تَکرار میکرد و سقزی یک کیلوگرمی را بینِ دو لپ و دو فک مىچرخاند. صدای آهنگی فضا را پر کرد.. توقعِ هر موزیکی را داشتم اِلّا این یکی.

"از خون جوانان وطن لاله.. وطن لاله.. وطن لاله دمیده"

نگاه از موهای آبیِ دخترِ آدامس بِجو گرفتم و منو را نگاه کردم. موکا.. سزار.. امریکانو.. خب اینها را که با آهنگ های دوزاری امروزی هم میشد سفارش داد.. با این آهنگی که در فضا پخش میشد بایستی نان جو و دیزی سفارش میدادی.. که هم حالِ نداران را درک کنی و هم حالِ همانی که سروِ قدشان را خم کرده. موآبی، به سخن آمد و اظهارِ خشم نمود. با گیجی، سفارِش آب پرتقال دادم که میانه را گرفته باشم.

ساکت بودم و به بحثِ میز کناری گوش جان سپرده بودم.. توده ای از موهایِ مشکی و وِز و انبوه، که جوانکی نهایت بیست و سه، چهار ساله از آن آویزان بود. قهوه ای جلویش بود و داشت برای دوستش از آزادی میگفت.. وقتی دید توجهم به آنان جلب شده، با نگاهی مشتاق، دعوت کرد تا سرِ میزشان بروم.. چرا که نه؟ تقصیر خودم بود که وسواس گرفتم و دو ساعت زودتر از خانه راه افتادم.. این هم پیشنهادی برای گذرانِ وقت تا ساعتِ چهار.

دوستش خواب آلود بود انگار.. ولی جوانک ذکر کرد که "مدلشه". لباس های دوستش و همچنین خودش عجیب بودند.. از این عجیب هایی که مطمئنم در اینستا و به قیمتی گزاف، توسطِ مدیر فروشی که خودش تف روی لباس ها نمىانداخت، در آستینِ دو جوان فرو شده اند. با رویی خوش پرسیدم که بحثشان چه بود؟ نگاهی به هم کردند و جوان گفت که اسمش ارژنگ است. اسم دوستش هم کارِن. نگاهی به ارژنگ انداختم.. در محلمان ارژنگ نامی را می‌شناختم. هروقت اسمش میامد یادِ رستمِ دستان میفتادیم.. ولی ارژنگی که جلویم نشسته بود، دستانِ رستم هم نبود؛ خودش که هیچ. ارژنگ، قهوه را هورت کشید و گفت: ((شما هم عاشق فازِ این کافه شدی؟ من عاشقِ ترکیبِ نیچه و اسپرسو و این میزِ همیشگیمم!)) صعودِ برقِ سه فاز از فکِ باز شده ام تا تارِ مویم را حس کردم. نیچه؟ قهوه؟ ترکیب؟ یعنی هربار میخواهد نیچه بخواند باید اسپرسو زهرمار کند؟ چقدر پولدار. با خود گفتم یکم آدم باش لعنتی.. همه که مثل تو نیستند حقوقشان را به زور پس انداز کنند! در جواب گفتم که اولین بار است مىآیم این کافه.. آنهم به پیشنهادِ فردی که امروز قرار داریم. لبخندی شیطانی زد و پرسید:((واو.. چه خوش سلیقه س طرفت.. پس چجوری تو رو انتخاب کرده؟)) کارِن با صدایی شبیهِ اتصالِ اینترنت دایل آپ خندید و بلافاصله به حالتِ پوکر چند دقیقه ی قبلش بازگشت و کمی از شیک را با نِی بالا کشید. در گیر و دارِ یافتن پاسخی دندان شکن بودم که ارژنگ زد به پشتم و گفت که شوخی کرده و خواسته یخم آب شود. البته شاید کمی زیاده روی کرده بود و یخ را مستقیم به بخار آب تبدیل نموده بود. برای عوض کردنِ بحث، از نیچه پرسیدم و اینکه کدام کتابش را دوست دارد؟ سرش را خاراند و گفت:((هنوز دقیق نمیدونم.. من با هرکدوم از کتاباش که تو کتابخونه ی این کافه هست عکس دارم.. اتفاقا چند تا جمله ازش هم از اینستا پیدا کردم و کپشن کردم..بذار بخونم برات))

"سر به کین داری ای چرخ.. نه دین داری.. "

پلک زدم و سعی کردم ضربه ی وارده را حذف کنم.. پرسیدم که یعنی کتاب را نخوانده ای؟ خندید و گفت که مگر اسکل است؟ وقتش بیشتر از اینها مىارزد.. آهنگی که در فضا پخش میشد عوض شد.. ارژنگ ناگهان جهید و گفت :((داداش عوض نکن آهنگ رو.. جوونِ مردم تو خیابون مرده ها.. بذار بخونه عارف.. )) تو گویی همان لیوانِ اسپرسو را جایِ پنىسیلین تزریق کردند برایم.. با چشمانی که سعی داشتم خیلی گشاد نشده باشند و حالتی که عادی بنماید، لب زدم: ((دوست عزیزم؛ تصنیف رو شجریان خونده.. )) سرش را خاراند و گفت ((جدی؟! خب داداش بذار همین شجریان بمونه)) دوستش  مجدد کانِکت شد و به ارژنگ گفت که سعی کند کمتر خرابکاری کند.

ارژنگ ولی اعتقادی به خرابکاری نداشت انگار. دوباره بحث را شروع کرد و پرسید:((داداش دیدی چقدر جوون مردم توی خیابون مردن؟! فکر میکنی کی راحت بشیم؟!)) گارسون آب پرتقال را روی میز گذاشت و بنده نیز جرعه ای رفتم بالا که نایِ بحث با ارژنگ مقابلم را داشته باشم. سری تکان دادم و پرسیدم:((خودتم بودی بینِ اونا؟ )) چشمانش گشاد شد و گفت:((عه عه.. مگه مغزم ایراد داره؟؟ واسه کی برم بمیرم؟ واسه این مردم؟!))

"این مدعیان در طلبش بی خبرانند

آن را که خبر شد خبری باز نیامد.."

پلکی زدم و پرسیدم از کجا میداند اگر میرفت، یک نفر کمتر نمىمُرد؟ دستی تکان داد و گفت:((دلت خوشه ها..)) و من به دلخوشی ای فکر کردم که او از آن حرف میزد.. به اینکه حتی اگر از روی ظاهر هم بخواهند قضاوت کنند، او دلخوش تر از من بنظر میرسد..که نگرانی اش دیده شدن استوری اش بود. که بدون اینکه به دایل آپ بگوید، از او فیلمی گرفته بود و سعی در بامزه شدن داشت.. به وقتی که در کافه میگذراند و به ادایی که حتی بلد نبود درست اجرایش کند..

در این فکر ها بودم که دستی از پشت بغلم کرد! توجهِ ارژنگ هم جلب شد و فرشته ای که مرا در آغوش گرفته بود، به ارژنگ سلام کرد و همانطور که صورتش را به سرم چسبانده بود، غر زد که: ((چرا خودت نیومدی دنبالم؟ میدونی چند هفته س خونه ی مامان موندم بابایی؟! ))

#نگین_نوروزی

تقریبا چرند نویس(به گفته ی دوستی،تماما چرند نویس)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید