شناخت همچین صفحه ای که بیای واسه آدمایی بنویسی که نه میدونن کی هستی، نه فالوئرت هستن نعمت بزرگیه. کسی متن تو رو میخونه که هیچ قضاوتی در موردت نمیکنه.
من این امکان رو مدیون عادل طالبی هستم. یکی ازون دستان خدا که تو مسیر هنرچی خیلی اتفاقی و شایدم خیلی الکی باهاش آشنا شدم. در پست قبل هم گفتم، بازم میگم مرد بزرگی که به خوبی معلمی رو میفهمه.
من سمیه نوشادی، متولد 1364 . مادر یک گل پسر 4 ساله و یک دختر بنام هنرچی. دختری که این روزا مامن گرمی برای هنرمندای خرد و ناشناخته شده.
یه شاگرد اول که تا سالهای تحصیلش ادامه داشت، خودش رو متعهد میدید که بهترین نسخه خودش نشون بده. بعد ارشدش هی آزمون استخدامی، هی فراخوان هیئت علمی و هی رفتن و رفتن تا آخرین مرحله و بعد (در اصل بخاطر باورای خراب خودم) و به ضم اون روزهام، بخاطر نبودن پارتی و ... نمیشد که بشه
و خدا میدونه الان چقدر خوشحالم که نشد.... نشدنها ادامه پیدا کرد تا جایی که از حق التدریسی دانشگاه خسته شدم و گفتم به درک! میرم دکتری میخونم. رتبه عالی و هر 5 تا انتخاب ممکن با رتبه 100 تو مصاحبه علمی و تئوری قبول شدم. بخاطر نزدیکی و بودن خانواده خودم در مشهد، فردوسی مشهد انتخاب کردم. سال 93 شروع دکتری و گذروندن تا انتهای ازمون جامع با معدل 19/5
من آدم با پشتکاری بودم. و انگیزه هر چیزی که میخواستم حتی از صفر میساختم. یه روز تو همین فضای مجازی واقعی میگشتم که یه جمله میخ کوبم کرد:
" هدفت از انتخاب این مسیر، بَه بَه چَه چَه مردمه یا خودت؟ تا کی و کجای عمرت این حرکت شرک آمیز میخوای ادامه بدی؟"
شرک!!!! درس خوندن؟!!! راست میگفت. مگه شرک چیه جز اینکه تو یادت بره وقتی رخصت گرفتی از خدا که بیای این دنیا بهش چه قولی دادی؟ قول دادی لذت ببری و جهان جای بهتری برای زندگی کنی. این شرک نیست که تو بجای رضایت خدای درونت، به ظواهر احمقانه فکر کنی؟ بهت بگم خانم دکتر و خانم مهندس؟ واقعا این عناوین اینقدر مهمه برات؟ اگه برات مهمه پس مشرکی. مشرک خدایی که تو رو بدون این عناوین عاشقه....
راست میگفت. من از درس خوندن تو رشته ای که کشور جهان سومی مثل ما فقط به تکنسینش احتیاج داشت خسته بودم. دکتری برق مخابرات با همون معدل خوبش شده بود مثل یه گاری. گاری که میکشیدم و دیگه بهم لذتی نمیداد... روم به دیوار اما واقعا اون عناوین، و سوالات اطرافیان و اوف اوف کردنشون تنها چیزی که منو به ادامه وادار میکرد. و این یعنی من برای بقیه زندگی میکردم!!!!
ایستادم. کمی اشک ریختم. شایدم کمی بیشتر از کمی.... مسیرم عوض شد. همه چیز رها کردم. پولم اندازه اجاره یک زیرزمین کوچک بود. یک میز و صندلی امانتی گرفتم و لپتاپ گذاشتم. حتی نمیدونستم دقیقا میخوام چیکار کنم. فقط میدونستم که باید شروع کنم. شروعش واقعا سخت بود. اندازه یه دنیا حرف شنیدم، با زخم زبون یه سری آدما کنار اومدم و فقط به جلو نگاه کردم. فقط به سمیه ای نگاه کردم که هر شب با برگشتن از دفتر هنرچی، کتفش خسته اما روحش لامصب تازه اول شادابیش بود...
هنرچی ادامه پیدا کرد. حالا اگه یه روز دور باشم، یه روز چیه یه ساعت از فضاش دور باشم، بی قرارم... ما تو هنرچی کار نه، عشق میکنیم.
حالا که به زمستون 97 نگاه میکنم میبینم می ارزید که مسخرم کنن، می ارزید که درامدم صفر کنم. لبخند "بابا اسدلله و بیبی" ، شمردن پول "گُل ممّد" موقع خرید شونه چوبیای دستسازش؛ خوشحالی چهره خانم خراشادی وقتی ایدههای خوبمون واسه چرماش پرفروش میشه، تشکر بچههای گروه گیوه وقتی با تحویل گیوهها دستمزدشون میگیرن و میگن سمیه جون، ما دیگه وقت نکردیم فیلم ببنیم و در خونه بشینیم حرف الکی با همسایه ها بزنیم و .....اینا من رو هر روز جوون تر میکنه. فکر میکنم دارم از 35 معکوس میزنم و هر روز جوونتر میشم. (عمری بمونه تو یه پست داستان گروه گیوه حتما مینوسم)
اگه هنوز برای برداشتن قدمهات ، تو مسیر علاقه ت که ممکنه خلاف مسیر رودخونه باشه شک داری، تروخدا شک نکن، لذت این جوونتر شدن هیچ جا غیر از مسیر علاقه ت پیدا نمیکنی...
من خوشحال میشم که توی خانواده هنرچی مهمونت کنم.
ممنونم که این دلنوشته رو تا تهش خوندی. برای این مهربونیت بهم پیام بده تا یه کد تخفیف برای خرید از هنرچی تقدیمت کنم.