[ ساعت ۱۰:۵۷ ]
من همیشه برای پدرم آدم کم ارزش و بیاهمیتی بودم و هستم. هیچ وقت بهم افتخار نمیکنه. هیچ وقت بهم اجازه نمیده مستقل باشم و مستقل تصمیم بگیرم. به هیچ عنوان منو آدم قابل اعتمادی نمیدونه. همیشه فکر میکنه که من یه بچهی کم عقل هستم. فکر میکنه من تو تمام موقعیتها بر اساس احساس و هوای نفس تصمیم میگیرم، نه بر اساس عقل و منطق و استدلال مناسب.
از دید پدرم، من آدمی هستم که فقط منابع با ارزشی مثل پول، زمان و فرصتهای مناسب رو تلف میکنم. با وجود اینکه من در شُرُف ۲۳ سالگی هستم، اما هنوز که هنوزه پدرم فکر میکنه من به بلوغ عقلی نرسیدم. اون به هیچ عنوان روی من حساب باز نمیکنه، چون عقل من رو نارَس و اندیشهها و افکارم رو سطحی و بیمنطق میدونه.
سالهاست که پدرم در تمام مسائل با من چنین رفتاری داره. دلیل اصلیش رو واقعاً نمیدونم. مادرم میگه از دید پدرت نه تنها تو، بلکه من هم آدم بیعقل و منطقی هستم. بخاطر همینه که تو خیلی از تصمیمگیریهاش، با من هیچ مشورتی نمیکنه و منو در جریان کارهاش نمیذاره. این فقط تو نیستی که چنین رفتاری از پدرت میبینی، با منم این مدلی رفتار میکنه.
رفتار پدرم با بچههای فامیل (خواهرها و برادرای خودش، نه فامیلهای مادرم) در مقایسه با رفتاری که با من داره، طوری هست که انگار همیشه اونا نسبت به من اولویت دارن. برای پدرم، ارزش اونا از من بیشتره و بنابراین، همهی تلاشش رو میکنه تا اونها در مراحل و کارهای مختلفی که دارن، موفق بشن.
یکی از توجیحهای واقعاً مسخره و ناراحت کنندهای که همیشه پدرم واسه این کاراش بیان میکنه، این هست که تو دوران بچگی خودش، خواهرها و برادراش خیلی بهش لطف و محبت کردن و حالا با این کاراش داره لطف اونا رو جبران میکنه. این مسئله باعث دعواهای شدیدی بین مادر و پدرم تو سالهای گذشته تا به امروز شده.
یکی از همین مدل رفتارهای زشت و ناراحت کنندهای که همین اواخر پدرم با من داشت رو تعریف میکنم .. من به احتمال بسیار قوی، میخوام تو آینده یک فروشگاه اینترنتی راهاندازی کنم و به این موضوع به عنوان شغلی اصلی (نه شغل دوم) که میتونه بسیار پر درآمد باشه نگاه میکنم. خب، اکثر مشاغل، مخصوصاً اگه بخوای یه مغازه باز کنی، نیاز به سرمایه اولیه دارن.
من برای فروشگاه اینترنتی، یدونه نام دامنهی خیلی خوب در نظر دارم. منتها این نام دامنه قبلاً توسط یه شخص غیر ایرانی ثبت شده و به عنوان دامنه پریمیوم واسه فروش گذاشته شده. قیمتش هم خیلی زیاد نیس اما خب، بخاطر سقوط ارزش پول ما، قیمتش به تومن یه مقدار زیاد میشه.
من تو ذهنم پیشبینی میکنم که به احتمال بسیار زیاد، قیمت ارزهای خارجی از اینی که امروز هست هم خیلی بیشتر خواهد شد (الان دلار سی هزار تومن هست)، بنابراین اگه هرچه سریعتر این دامنه رو نخرم، بعداً (ماههای آینده یا سال دیگه) به احتمال خیلی قوی، باید مبلغ بیشتری رو پرداخت کنم که کار سخت تری هست.
وقتی من میخواستم با پدرم در مورد این موضوع صحبت کنم و ازش بخوام که پول در اختیار من بذاره تا این کارو انجام بدم، با وجود اینکه قبلاً گفته بود در مورد این مسائل به تمسخرهای مادرم اعتنا نکنم و لفظی هم بهم یادآوری کرد که ازم حمایت میکنه، اما پدرم حرفای منو بیارزش و تلف کردن سرمایه تلقی کرد. اون بهم گفت «من الان فقط به دانشگاهت فکر میکنم». معنی حرفش این بود که من الان هیچ کمکی بهت نمیکنم و منتظرم دانشگاهت تموم بشه تا بعدش ببینم چی میشه.
من با شنیدن این حرف از پدرم بسیار عصبانی و دلخور شدم. اما عصبانیت خودمو با با رفتارای خشن و تندخویی کردن نشون ندادم. من همیشه در مقابل والدینم خیلی آروم هستم و از رفتارای پر تنش دوری میکنم. با خودم گفتم اینم مثل یکی از رفتارای بابام هست که قبلاً باهام داشت. اصلاً قبل از اینکه برم باهاش در مورد این موضوع صحبت کنم، حدس میزدم چنین رفتاری باهام داشته باشه. بنابراین با اینکه بهم برخورد ولی شوکه نشدم.
پدرم چون کارمند هست، در مورد خیلی از مسائل اقتصادی همون نگرشی رو داره که اکثر کارمندها دارن. اکثراً پیشبینیهاش در مورد مسائل اقتصادی و آنچه که در آینده اتفاق خواهد افتاد درست از آب درنمیاد و بخاطر همین، نسبت به گذشته دیگه کمتر در مورد این مسائل اظهار نظر میکنه. اما من میدونم که توی ذهنش همچنان با همون دید کاملاً اشتباهِ کارمندی به قضایا نگاه میکنه. دیدی که شخص رو تا آخر عمر با درآمد پایین و فقیر نگه میداره.
تو این یکی دو سال گذشته، چندین بار پیش اومده که پدرم بهم گفته تو آزمون استخدامی شرکت کن و این موضوع باعث جرّ و بحث بین ما شده. بارها بهش تأکید کردم که من نمیخوام استخدام بشم. بهش میگم تو خودت الان کارمند هستی و این همه سال دوندگی کردی. ببین الان حقوقت چقدره؟ سطح زندگیمون یه زندگی متوسط هست. تازه دور خیلی از خواستهها و آرزوهای مادیمون خط کشیدیم و بیخیالش شدیم. تو چرا میخوای منو بکشونی سمت کارمندی؟؟ تو اگه عقل داشتی و وضعیت زندگیمونو نگاه میکردی، حتی اگه من خودم میخواستم استخدام بشم، تو باید جلومو میگرفتی.
حالا من وقتی به آینده نگاه میکنم، واقعاً سوالها و ابهامهای زیادی برام مطرح میشه. آرزویی که من دارم، آرزوی غیر قابل عملی شدن نیس، فقط نیاز به ریختن برنامه و پلان مناسب داره. نیاز به حمایت و همفکری داره. نیاز به این داره که یه بزرگتر منو راهنمایی کنه. همین، نه بیشتر!
با وجود این رفتارای پدرم، من واقعاً دچار سردرگمی هستم. نمیدونم باید از کدوم استراتژی برای رسیدن به هدفم استفاده کنم. ازش بیشتر خواهش و اصرار کنم تا باهام همراه بشه و حمایتم کنه؟ یا از قوّه قهریه و جبر استفاده کنم؟
من برعکس خواهرم که همیشه از قهر و دعوا واسه رسیدن به خواستههاش استفاده کرده، همیشه از بچگی با پدرم رفتار معمولی بوده و ازش حرف شنوی داشتم. حالا نمیدونم از کدوم راه برم. واقعاً دچار سردرگمی شدم. فکر میکنم باید در مورد راههای جلب رضایت و موافقت والدین توی اینترنت مطالعه کنم، شاید چیزی یاد گرفتم که به دردم خورد و تو رسیدن به هدفم کمکی کرد. مشکل اصلی من اینه که پدر مادر من درک درست و روشنی از حرفها و افکار و ایدههای من ندارن. و فکر میکنم که دلیل اصلی این مسئله هم بخاطر دوتا چیزه:
اول اینکه طرز فکر و نگرششون قدیمی و کهنهشدهست،
دوم اینکه با دید کاملاً اشتباه کارمندی به همه چیز نگاه میکنن.
طرز فکری که به تو میگه همیشه به حقوق ثابتی که سر ماه میگیری بسنده کن و قانع باش، به هیچ عنوان کوچکترین ریسکی نکن و روی هیچ چیزی سرمایهگذاری نکن، دور آرزوها و اَمیالِت خط بکش. اون خونهها و ماشینا و وسایل گرون قیمت، مال آدمایی هست که از راه درست پول درنمیارن وگرنه با پولی که براش زحمت کشیده شده، اینجور چیزا نمیخرن. پول چرک کف دسته. همیشه تو زندگی تا آخر عمر قناعت داشته باش و هرگز ولخرجی نکن. واسه پول درآوردن باید عرق بریزی و خودتو به آب و آتیش بزنی (طرز فکری که کاملاً منسوخ شده ولی هنوز که هنوزه، تو جامعهی ایران خیلیا این دیدگاهو دارن.)
من به یک نتیجهگیری خیلی جالب رسیدم. کسی که کارمند هست، روی فرزند خودش هم تأثیری میذاره که از دوران بچگی تا بزرگ شدن، با همون دید کارمندی به همه اتفاقا نگاه میکنه. وقتی که به گذشتهی خودم نگاه میکنم، مخصوصاً سالهای نوجوانی دبیرستان و دانشگاه، میبینم که این مسئله در مورد خود من کاملاً صادق هست.
من از این وبلاگ واسه نوشتن افکارم استفاده میکنم. با اینکه تو ذهنم خیلی برنامهها برای آیندهی خودم میچینم، اما انگیزه در من مُرده. روحیهمو به کلّی از دست دادم. شرایط اقتصادی اسفبار کنونی از یه طرف، رفتارهای ناامید کنندهی والدینم از طرف دیگه باعث میشه روز به روز انگیزههام بیشتر و بیشتر رو به نابودی برن. خیلی از افراد امروزی با والدینشون دچار تضادها و اختلافهای بنیادی تو مدل فکری و نگاه کردن به اتفاقات مختلف هستن. ولی اختلاف من با پدر مادرم سر مسائلی هست که به نظرم کمتر کسی با والدینش سر این جور مسائل به مشکل بخوره. نتیجهی این اختلافات و تنشها فقط یه چیز هست. نه فرزند اون کسی میشه که پدر مادر دوس دارن فرزندشون اون طوری بشه، و نه فرزند کمک و حمایتی رو که باید داشته باشه، از جانب پدر مادرش دریافت میکنه و نمیتونه اون طور که باید، به هدف گذاریهایی که برای آیندهی خودش مشخص کرده برسه.
/ پایان /