وقتی پیر شدم : میخوام روی صندلی مطالعه مخصوص خودم بشینم و هین خوردن دلستر مالت تلخم، داستان زندگیم رو بنویسم و از طعم شیرین دلسترم لذت ببرم .
شاید اون موقع همه دردامو با جزئیات نوشتم و روانم رو آزاد کردم، صندوقچه اسرار قلبم رو با چکش فولادین شکستم و این بار سنگین رو از قلبم برداشتم.
و شاید هم تا لحظه آخر زندگیم به جلد انتهای دفترچه خاطراتم نگاه کردم و در لحظه آخر به چاپخانه شومینه روشن کنار اتاق سپردم...
اسمشم میزارم درد هایی که هرگز گفته نشد و عمیقا حس شد