ویرگول
ورودثبت نام
نورا
نورا
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

خودمون مسیر زندگیمونو تغییر بدیم یا مسیر زندگیمون ما رو تغییر بده؟

شاید یه وقتایی فکر کنیم که داریم مسیر درستی رو طی می‌کنیم و به صورت اتفاقی،تصادفی، دست سرنوشت، کار خدا یا هرچیز دیگه‌ای که دوست دارید اسمش رو بگذارید مسیر زندگیمون تغییر کنه به نظرم نباید نسبت به این تغییرها جبهه بگیریم، چیزی که مهمه تلاش و همت ماست، نتیجه ممکنه اون چیزی نباشه که دوست داشتیم اما یه درصد فکر کنیم که قراره اتفاق بهتری از اونچه که در ذهن ماست رخ بده.

چند خط اول و برای مقدمه گفتم تا اولین روز کاریمو که اصلاً با تصورات ذهنی‌م جور درنمیومد و براتون توضیح بدم، بعد کلی بدو بدو ترمای اول دانشگاه برای اینکه مستقل از خانواده‌ام درآمدی داشته باشم به ناچار توی یه دبستان پسرونه http://www.tehranedu14.ir/Default.aspx?page=678 به عنوان پشتیبان، البته خودمونیشو بخوام بگم کمک دست معلم اصلی پایه، مشغول به کار شدم، ماه‌های اول دائماً خودمو با دکتری که داخل ذهنم ساخته بودم مقایسه می‌کردم، همش به اون شب قبل کنکور فکر می‌کردم (اگه میخواین بدونین قضیه چیه احتیاجه متن اولم رو هم مطالعه کنید.) و افسوس می‌خوردم، این بین اینو بگم که آدما همیشه تو زندگی‌م نقش پررنگی داشتن حرفاشون راهنمایی‌هاشون و .... همیشه برام سازنده بوده. ماه‌های اول با یکی از همکارام زنگهای تفریح حرف می‌زدیم که چی شده من دانشگاه فرهنگیان قبول شدم و ...، تو اون روزایی که دائم افسوس گذشته رو می‌خوردم همکارم کلی بهم انرژی داد که اگه تو الان اینجایی حکمتی توشه و ... البته اون موقع ظاهراً به حرفاش گوش می‌دادم اما تو دلم بیشتر حرص می‌خوردم که این آدم منو درک نمی‌کنه و به حرفام گوش نمیده، دلمم می‌خواست دوتا چیز درشت بهش بگم اما نگفتما ... ناگفته نَمونه که الان همون همکار جاشو داده به یه دوست صمیمی که توی یه مسیر سخت کلی بهم امید داده و تنهام نگذاشته.

روزها و ماه‌ها می‌گذشت من به شرایط مدرسه و همکارام عادت کرده بودم منی که از بچه‌ها خوشم نمی‌اومد، داشتم کلی باهاشون کیف می‌کردم حالا از شیطنت‌ها و حرفهای خنده‌دار دانش‌آموزام بعداً براتون به اندازه یه کتاب می‌نویسم.. اما گوشه ذهنم همش یه چیزی اذیتم می‌کرد که انگار من محکوم به این شرایطم و دارم خودم الکی قانع می‌‌کنم. بعد از اینکه یکسال و نیم از روز اول کاریم گذشت به عنوان معلم اصلی بچه‌ها داخل همون مدرسه جدی جدی حرفه‌ای که نه بهش علاقه داشتم و نه خودم انتخابش کرده بودم فقط به صورت اتفاقی به سمتش رفته بودم، شروع کردم.

مدرسهتحصیلیآموزشییادگیری
تنها راه یادگیری، زندگی کردن است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید