ویرگول
ورودثبت نام
نورا علیزاده
نورا علیزاده
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

چرا دوستم نداری؟!

#داستان یک نورا
بخش اول:


"روزای اول هیچ دوستم نداشت. می‌شنیدم از بچه‌ها که بهشون گفته این فکر کرده کیه که به من بکن و نکن میگه؟  شنیدم که بارها گفته زیاد بخواد بهم فشار بیاره، ول میکنم میرم."

این بار اولم نبود که این چیزا رو می‌شنیدم. من همیشه به واسطه نوع شغلم باید کارهایی رو انجام می‌دادم که نظم رو تو فضای داخلی ایجاد کنم و این موضوع بیشتر اوقات مطلوب افراد نبود.
بارها رفتارهای سرد یا حتی زننده‌ای از افراد می‌دیدم. این رفتارها خیلی اوقات از طرف پرسنل بود و خیلی اوقات هم از سمت مدیران ارشد.

تعداد بارهایی که تو سرویس بهداشتی شرکت‌ها بابت فشارهای کاری زیاد یا رفتارهای عجیب آدمها گریه کردم، از دستم در رفته. خیلی اوقات هم تو یه موقعیت خاص، کنترلم رو از دست می‌دادم و باعث می‌شد که گریه‌ام سرازیر بشه یا بدتر از اون باعث می‌شد که رفتاری "چکشی" نشون بدم.

حس می‌کردم این حق من نورا نیست که اینطور مورد بی مهری قرار بگیرم!! فکر میکردم چرا آدمها باید اینقدر از من بدشون بیاد؟! من که دارم همه تلاشم رو برای راحتی اونا می‌کنم این همه دشمنی با نورا برای چیه؟


اما این همه #داستان نبود.
من چیزهای مهمی رو نمی‌دیدم.

من تا مدت  زیادی ماهیت شغلم رو درست درک نکرده بودم و به عنوانش و شرح وظایفش بسنده می‌کردم. این در حالی بود که کار من با انسان ها در ارتباط بود و بخش عمده وظایفم در ارتباط با اونا معنی می‌گرفت و در نهایت نتیجه بخش می‌شد. من به همراهی اون افراد نیاز داشتم که بتونم نظم رو توی فضا ایجاد کنم.

شروع کردم به خوندن و شنیدن هر محتوایی که در مورد "ارتباط با افراد" بود. خیلی از اونا مشخصا در مورد کار من نبودن، در مورد آدم‌ها بودن و نحوه شناختن اونا و افکار و احساساتشون.

نه. اینم جواب نداد. چون یه کم جلوتر که رفتم، فهمیدم برای داشتن ارتباطی سازنده با آدم ها، اول باید با خودم بتونم ارتباط بگیرم و اینجا بود که فهمیدم این مسیر سخت‌تر از اونیه که فکر می‌کردم.

من خیلی از حفره‌های درونی خودم رو می‌دیدم و میدونستم حفره‌هایی هم هست که من نمی‌بینمشون و فکر اینکه باید برم سراغ اونا چیزی به جز "حس ترس" برام نداشت.

حالا سوال این بود: چی باعث میشد که من نترسم؟!


جوابش ساده بود: ارتباط پیوسته با افرادی که بهشون #اعتماد دارم و می‌دونم که دوستم دارن و دوستشون دارم.

 دوست بودن؟ #اعتماد کردن؟ ارتباط پیوسته داشتن؟

آیا معنی دقیقی از هر کدوم اینا داشتم؟ آیا می‎دونستم چطور می‌تونم  اونا رو ایجاد کنم یا بهبودشون بدم؟
معلومه که نداشتم!

تو اون نقطه به خودم گفتم: حالا برنامه چیه نورا جون؟!
جواب دادم: میریم جلو ببینم چی میشه.
...........................................
پ.ن: این عزیز دل که توی عکس می‌بینید، اسمش هست خانم فدایی.
اوایل کارم توی یکی از شرکت‌های قبلی، می‌دونستم که هیچ دوستم نداره.
از حق نگذریم، منم خیلی دوستش نداشتم :))
اما مختصات ارتباطمون عوض شد. سال بعد که داشتم از اون شرکت خارج می‌شدم موقع خداحافظی، هر دو گریه‌مون در اومد!
گمونم ناراحت بودیم چون اون موقع علاوه بر حس دوست داشتن زیادی که بین‌مون بود، تونسته بودیم اعتماد همدیگه رو هم داشته باشیم و فکر هر روز ندیدن چنین کسی با چنین جنس رابطه‌ای، ناراحت‌مون می‌کرد.


داستان زندگیمهارت‌های نرماعتمادسازی
طراح سیستم‌های اداری و منابع انسانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید