داستان یک نورا
بخش چهارم
"چه کمکی از من برمیاد؟"
چند سال پیش بود که برای عید جنوب بودم و با فامیلا جمع شده بودیم دور هم. شوهر یکی از دخترعمهها که اهل دهدشت بود از یه آقایی میگفت که یه ماشین کتاب داره و میره تو روستاهای اطراف دهدشت و برای بچه ها قصه میخونه، مدرسهها رو رنگ میکنه و براشون کتابخونه درست میکنه.
بعدها اسم همون آقا رو از چند طریق دیگه هم شنیدم: اسماعیلآذرینژاد
خیلی جالب بود! اون آدم یه روحانی بود! تازه تو توئیتر هم فعال بود!!
تا چند ماه با دقت پیگیرش بودم چون راستش به خودش و حسن نیتش اعتماد نداشتم.
خلاصه که زمان گذشت و علاوه بر اینکه اعتمادم جلب شد، یکی از مهمترین درسهای زندگیم رو ازش یاد گرفتم.
یاد گرفتم هر جایی که هستم و تو هر موقعیتی، کافیه با دقت به اطراف نگاه کنم و بگم: چه کمکی از من برمیاد؟ حتما یه کاری هست که از من بر بیاد که شرایط رو برای خودم و اطرافیانم، بهتر کنم. هر قدر کم، هر قدر کوچیک.
به قول آقای آذرینژاد اون از همه چی کمک میگیره تا بتونه به بچهها کمک کنه. از کتابها گرفته تا بازیها. از همه مهمتر از طبیعت اطراف روستاشون. کوهها، درختها و حیوونهای کوچیک و بزرگ.
برای من که هر چی بلدم و هر چیزی که قراره یاد بگیرم رو مدیون قصههای آدمهام و این مرد خیلی بزرگه.
اون داره دقیقا همین کار رو برای بچههای روستاهای کوچیک و بزرگ دهدشت انجام میده؛ براشون قصه میخونه و دنیاشون رو، وسیعتر، عمیقتر و روشنتر میکنه.
ممکنه نتونه این کار رو برای بچههای شهرهای دیگه هم انجام بده یا نتونه مدرسههای خیلی مجهزی بسازه یا خیلی کارهای دیگه، اما داره همون کاری که از دستش بر میاد رو انجام میده و این تحسین برانگیزه.
من از شما ممنونم آقای آذرینژاد.