از همان وقتی که با او آشنا شدم مثل دخترش با من رفتار میکرد. تنها جائی بود که من هم آنقدر حس راحتی داشتم که اگر چیزی بهم تعارف میکرد میخوردم. سالهای اول کارم بود و جزء اولین خانوادههایی بود که وظیفه سرکشی و رسیدگی به آنها به عهدهام گذاشته شده بود. اولین بار که در کوچه پس کوچههای ناامن مولوی دنبال آدرسش میگشتم، دم یک خانه قدیمی ایستادم و زنگ زدم. یک خانم چهل و چند ساله در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی، من رو به آغوش گرفت، تعارف کرد و از یک دالان وارد یک حیاط بزرگ شدیم و از آنجا به یک راهرو باریک که به دو تا اتاق میرسید، دو تا اتاق تمیز و مرتب، با وسایل بسیار ساده. هر اتاق یک پنجره داشت رو به یک حیاط بزرگ. پنجره را باز کرد و صدای اردک و مرغ بلند شد. یک کارخانه صابونسازی قدیمی که حالا ملک ارثی بود و متروکه. یک چوب کلفت پشت پنجره بود که میگفت بعضی اوقات معتادها و دزدها از این دیوارها بالا میآیند و با این چوب از خودم دفاع کنم.
با آن همه هیاهوی بیرون از این خانه، کوچههایی که معتادهای زیادی رفت و آمد میکردند، منظره زشت بی فرهنگی مردم محله، اما این خانه و در و دیوارهاش دنیایی صفا و حرف داشتند. از این خانه برام گفت، خستگی در چهره و کلامش هویدا بود: با مردی 28 سال بزرگتر از خودم ازدواج کردم که کارگر و سرایدار این کارخانه صابونسازی بود. زندگی سختی داشتیم و من حتی زمان حاملگی، بچه کوچک دیگرم را به پشتم میبستم و نظافت میکردم. اشک در چشمانش حلقه زده بود و انگار مدتها بود لب به سخن باز نکرده بود. بعضی مادرها برای بچههایشان هم از غصهها و آنچه بر آنها گذشته حرف نمیزنند و امروز بغض چندین ساله این مادر باز شده بود و گریه میکرد و حرف میزد. در تمام این مدت، من به یک جمله فکر میکردم: گاهی دلم برای زنانگیام میسوزد. ادامه داد: هیچ چیزی از زندگیم جز آه و حسرت و زحمت و غم ندیدم. شش تا بچه داشتم، جلوگیری هم بلد نبودیم. 5 تا از آنها ازدواج کردند و الان یک پسرم مانده که 7 ساله است. دو تا از دخترهایم را هم با سختی و مشقت زیاد بعد از مرگ شوهرم عروس کردم. حالا من و علی در این خانه زندگی میکنیم. تمام خشت خشت این خانه شاهد درد و رنج و زحمت من بودند و من حق آب و گل در این خانه دارم. بعضی از شبها خواب به چشم ندارم از ترس، ولی کجا بروم؟
هر هفته سری به او میزدم و شروع میکرد به گفتن بقیه ماجرای زندگیش و جوری با من اخت شده بود که هرکاری داشت زنگ میزد و با هم صحبت میکردیم. حالا علی بزرگ شده، دیپلم گرفته و از سربازی معاف شده. مادر پیر و بیمار قلبی و ریوی این بچه نگران و بیقرار شده که بعد از مرگ مادر، چه خواهد شد. میخواهند از این خانه بیرونش کنند چون منتظر مرگ من هستند. غافل از اینکه جور دیگری برایش رقم زدهاند و او بیاطلاع از حکمت خداوند با دل کوچکش برای علی غصه میخورد و همیشه علی را به من میسپرد که تنهایش نگذارید، کسی را ندارد. هر وقت نگاهش میکردم احساس میکردم این بدن آنقدر رنجور و ستم کشیده و خسته است که اگر ناشکری و دخالت در حکمت خداوندی نباشد فکر میکردم اگر او بمیرد بدنش کوله بار خستگی همیشگیاش را بر زمین میگذارد و من از مرگ او غمگین نمیشوم . حالا بعد از شاید 17 سال آشنایی در اثر بیماری و ضعف همیشگی خیلی آرام جان سپرد و شاید غصههایش پایان یافت و من این سالها همیشه در کنارش بودم و بعد از او کنار علی.
مدتی بعد از مرگ مادر خبردار شدم علی ازدواج کرده. دختر هم شاغل بود و توانسته بودند خانهای اجاره کنند. یکسال بعد درخواست وام داشت برای خرید خانه. یادم افتاد که چقدر مادر غصه بیخانگی و آوارگی علی را میخورد و مثل همه ما خبر از آینده نداشت و غصه روزهای نیامده، او را پیر کرد.