اهمالکاری هیچ افتخاری ندارد! باور بفرمایید هربار عذاب وجدانش مثل خوره تمام وجود آدم را میخورد. اما آدمی است دیگر؛ یا بهتر است بگویم:
در اولین مطلب ویرگولم در مورد علت فاصلۀ زمانیای که بین توییت زیر و تاریخ انتشار این مطلب افتاده، صحبت میکنم.
بعد از آن، در مورد بزرگترین تغییر زندگیام و شرایطی که در نهایت به قطع همکاریام با تمام کارفرماهایم شد میگویم.
در نهایت که حسابی سرتان درد آمد، از برنامههایم برای تغییر در آیندۀ شغلیام خواهم گفت؛ شاید من و شما دردمان مشترک بود و درمانمان نیز هم ?
پس، این شما و این قول اولم:
راستش را بخواهید هیچ ربطی به تنبلی و اهمالکاریام نداشت. ویرگول نیامدم چون زیر همان توییت، پاسخهایی از افراد دیدم که دلسردم کرد.
حالا هم ویرگول آمدهام چون برنامهای برای راهاندازی بلاگ شخصی خودم ندارم و این مطلب میتواند دل بعضی از کارفرماهای گذشتهام را بهدست آورد! نه برای خودم؛ برای اینکه از کار با فریلنسرها برای همیشه بیزار نباشند. ☹
برای ادامه دادن نگارش و انتشار مطالبم در ویرگول هم برنامهای ندارم؛ اما اگر احساس کنم این مطلبم برای شما مفید بود، خوشحال میشوم در آینده بتوانم موارد مثبت دیگری را هم به شما اضافه کنم. ?
حالا بهتر است به قول بعدیام عمل کنم؛ بزرگترین تغییر زندگیام چه بود؟!
اما راستش را بخواهید، من عاشق اعتراف کردنم. بگذارید یک اعترافی بکنم:
من از بچگی اهمالکار بودم؛ البته واژۀ راحتترش همان دقیقهنودی است. بگذارید مثل همیشه برایتان ساده بنویسم تا حوصلهتان سر نرود. از این به بعد، از عبارت دقیقهنودی بهجای اهمالکاری استفاده میکنم.
وقتی همسن و سالهای من مهدکودک میرفتند و شعر حفظ میکردند، من جلوی تلوزیونِ اتاق خودم تا ساعتها به تماشای برنامه کودک و فیلمهای جشنواره تابستان مینشستم!
شبها با پدر و مادرم سریالهای دهه هفتاد و هشتاد را هم دنبال میکردم!
اینطوری شد که ذهن من هیچوقت در خواندن و نوشتن سریع عمل نکرد، اما در عوض فقط کافی است یک فیلم یا کلیپی جلوی من گذاشته شود تا آن را ببینم و شفاهی برایتان تعریف کنم :D
به همین علت من هیچوقت معدلم 20 نشد؛ حتی در دبستان!
البته دروغ چرا؟ مهدکودک 20 شده بودم :))
همان موقع هم تمرینهایی که به من میدادند را بهسختی انجام میدادم. ذهن فراگیر و خوبی داشتم، اما از خواندن و نوشتن همیشه فراری بود!
بهسختی میتوانستم تمرین یکشنبه را برای همان روز یکشنبه آماده کنم. حتی در امتحان هم حوصلهام نمیکشید روی نوشتن جوابهایم بیشتر فکر کنم؛ همیشه خلاصه مینوشتم و اولین نفر برگهام را تحویل میدادم!
همۀ اینها دستبهدست هم داد و من در دانشگاه هم برای امتحانات تا روز آخر فرجه اقدامی برای درس خواندن نمیکردم ?
البته این واقعیت که امتحانات خردادم مصادف با انتشار قسمتهای جدید Game of Thrones بود و امتحانات دی هم با Vikings تداخل داشت، بیتاثیر نبود!
هرکاری هم میکردم این حواس من جمع نمیشد که نمیشد! انگار من همین شکلی متولد شده بودم.
خلاصه زمانی رسید که دیگر از فیلم و سریال خسته شده بودم و دلم میخواست بخشهای دیگری از وجودم را کشف کنم.
وارد بازار کار شدم. اولش از نویسندگی و تولید محتوا شروع نکردم، اما در آخر که به اینجا منتهی شد، دیگر خیلی خوشحال و راضی بودم.
با عشق مینوشتم؛ در عرض یکسال چنان پیشرفتی کردم که خودم هم باورم نمیشد. همۀ کارها را بهموقع یا حتی جلوجلو تحویل میدادم! کارفرماها راضی، خودم راضی، اهالی توییتر هم راضی!
همش در حال پیشرفت بودم و از این کار خیلی خوشم میآمد، تا اینکه آن تغییر بزرگ در زندگیام اتفاق افتاد!
بعضی وقتها آدم خیال میکند که آمادگیاش را دارد و حتی از خیلی قبلتر برنامهاش را میچیند، اما هیچچیز آنطوری که باید پیش نمیرود!
من هم تصور میکردم که هیچوقت ازدواج نمیکنم و میخواستم تا ابد یک زن مستقل و قوی باشم؛ بعدها که با همسرم آشنا شدم متوجه خلائی شدم که با حضور او، دیگر آن خلاء وجود نداشت و من با آرامش بیشتری از زندگیام لذت میبردم.
قبل از ازدواج، برای بعد از ازدواج برنامه ریخته بودیم؛ میخواستیم کنار هم دورۀ دیجیتال مارکتینگ بگذرانیم و برای آیلتس آماده شویم. اما هیچچیز همانی که میخواستیم نشد!
روزهای اول آنقدر درگیر خریدهای ازدواج بودیم که نوکبهنوک به ددلاینهایم میرسیدم. اصلاً دورۀ دیجیتال مارکتینگ و نمرۀ 7 بهبالای آیلتس هم پیشکشمان!
بعد از مراسم عقد هم در رفتوامد بین خانۀ پدرم و خانۀ پدرش بودم! فاصلۀ زمانی 3.5 الی 4 ساعت! باز هم نوکبهنوک و باتاخیر!
کارفرماها در مورد شرایط زندگی شخصیام میدانستند و خیلی خیلی به من لطف داشتند. اما این عذاب وجدان لعنتی مگر کار را آسانتر میکرد؟
آنقدر از خودم ناراضی شده بودم که دیگر حسوحال کار کردن هم نداشتم. همش میخواستم فرار کنم! مطمئنم شما هم درگیر چنین احساساتی شدهاید و در گیرودار شلوغیها، به فکر فرار بودید. پس قضاوت ممنوع!
گذشت و گذشت تا به خانۀ خودم آمدم و این موضوع بهتر که نشد، بدتر هم شد!
در نتیجه چند قدم جدید برای بهتر شدن اوضاع برداشتم:
دیگر نه من راضی بودم، نه کارفرماهایم و نه اهالی توییتر! پس یکی یکی همکاریام را با آنها قطع کردم و بابت عملکرد بدم خجالتزده شدم.
اما این فقط به ذهنم و جمعوجور کردن شرایطم تا حد متناسبی کمک میکرد. چطور میتوانستم به دوران طلایی خودم بازگردم؟ راستش را بخواهید، هنوز هم جواب این سوال را نمیدانم.
به همین علت، ریشهیابی دلایل را شروع کردم:
یکبار که یکی از کارفرماها گفت تاخیر در کار زیاد است، لطفاً زمانبندیات را مشخص کن؛ وجدانم آمد که فشار زیادی به من وارد کند. همانجا به وجدانم ایست دادم!
گفتم میخواهم قبول کنم: من تنبل و دقیقه نودی شدم! دیگر ساعتهای پِرتم در خانه بیشتر است. باید به خودم بیایم.
همین موضوع جرقۀ یکسری افکار را در ذهن من بهوجود آورد:
وقتی که به این مرحله رسیدم، دیگر آزاد شده بودم. انگار آن بار سنگین و سیاهی که روی دوشم بود، برای همیشه برداشته شد.
اگر شما هم مشکل دقیقهنودی بودن دارید، این احتمال وجود دارد که با خودتان صادق نیستید. شاید باید کمی بیرحم باشید و با حقیقت روبهرو شوید.
بگذریم.
شما را نمیدانم، اما من تا آخر دیماه با کسی همکاری نمیکنم. از ابتدای بهمن هم فقط یک پروژه را قبول میکنم؛ آن هم پروژهای که به مسیر رسیدن به آرزوهایم نزدیک است!
برای خودم هدف گذاشتم. به خودم گفتم که چه چیزی میتواند باری دیگر به من انگیزۀ کار کردن دهد؟ چه چیزی میتواند من را به رضایتی از خودم برساند که دیگر برای انجام کارها دستدست نکنم؟
آن چیز را پیدا کردم! ذهنم مثل گلی که از زمستان لجوج خسته شده و بهار را پیدا کرده، باز شد و غنچه زد.
زندگیام رنگیرنگی شد و باری دیگر تلاشهایم جان تازهای گرفتند.
شاید شما هم باید در کار کردن برای دیگران، مسیر رسیدن به آرزوهایتان را پیدا کنید. شاید آن هدفی که به وجودتان آدرنالین تزریق میکند را هنوز نیافتید.
باور کنید علتهایی مثل تغییر شرایط واقعاً بهانهاند! آدمی باید با عشق کار کند. در اینصورت است که همۀ ددلاینهایش در ترللو، سرِوقت سبز میشوند.
دیگر این مطلب را بیشتر از این ادامه نمیدهم.
اگر تجربهای دارید که میتواند به بهتر شدن عملکرد من در رسیدن به آرزوها و هدفهایم کمک کند و جماعتی را از بیزاری از فریلنسرها نجات دهد، دریغ نکنید. ?
نظرات شما را میخوانم و در اسرع وقت جواب میدهم.