نوژن
نوژن
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

خوشه‌های انسانیت

شاید صفحه‌ها بتوان راجع به «جان فورد» و فیلم‌هایش نوشت و ساعت‌ها راجع به آن‌ها حرف زد اگر واژه برای توصیف آن‌ها کم نیاوریم. بی شک «خوشه‌های خشم» یکی از بهترین کارهای او و یکی از بهترین فیلم‌های دنیای سینماست. طوری که باید تمام قد ایستاد و برای این نورپردازی، این فیلمبرداری و به طور کلی این میزانسن دست زد. اما صرفا از نظر تکنیک این فیلم، از نظر من، یکی از بهترین‌ها نشده و ویژگی‌های دیگری نیز دارد.

تام با غرور و سنگینی گام‌های خود از میان جاده وارد می‌شود. بازی با سایه‌ها و عناصر این جاده از جمله تیربرق‌ها به وضوح دیده می‌شود. شروع و پایان داستان تام با جاده است و گویی سرنوشت این آدم با جاده گره خورده. سرنوشت این آدم با تعلیق و این عدم ثبات گره خورده. رفته رفته ما با روی دیگر این آدم مواجه می‌شویم. شخصیتی خشن، کنشگر و آماده‌ی انفجار. که این روی خشن و سخت را اولین بار با پرتاب شیشه‌ی مشروب خود به ما نشان می‌دهد. بعد با کیسی این کشیش قدیمی رو‌به‌رو می‌شود. کسی که به اینکه چه چیز خوب است و چه چیز بد شک دارد. به باورهای خود شک دارد و علت کشیش نبودنش را هم همین بیان می‌کند. راه می‌افتند به سمت خانه‌ی تام. حالا یکی از عناصر اصلی و فرمیک فیلم نمایان می‌شود: «باد». باد شدید شروع به وزیدن کرده و شاید عامل این خرابی همین باد باشد. از درخت خشکیده و حصارهای شکسته‌ی خانه‌ی «جود»ها عبور کرده وارد خانه می‌شویم و جایی که تام با این سکوت و تاریکی و این خانه‌ی فروپاشی شده روبه‌رو می‌شود. اینجاست که این متروک بودن رو کاملا حس می‌کنیم. از همان اول می‌دانیم این صدا زدن‌های تام بی نتیجه است. این را خود تام هم می‌داند اما باز صدا می‌زند و هنوز نمی‌خواهد باور کند. بعد با میولی مواجه می‌شود. میولی نگران و وابسته به خانه و کاشانه‌ی خود. در اینجا مانده و مقاومت کرده. از خانه و زمین خود جدا نشده. اینجاست که فوق‌العاده این سکانس خوب نورپردازی شده. این سایه روشن‌هایی که روی صورت تام می‌اندازد و چهره هم آرام و هم خشن او را به نمایش می‌گذارد. در این دوگانگی حین صحبت با میولی چهره‌ی کنشگر خود را به نمایش می‌گذارد. بعد از تام و میولی کیسی نیز در قاب دوربین قرار می‌گیرد و این سه نفر در کنار هم قرار می‌گیرند و راه و سرنوشت آن‌ها یکی می‌شود. کیسی برای دلداری میولی می‌گوید که او دیوانه نیست و صرفا تنهاست و این خود توجیهی برای رفتار خود کیسی است.

میولی داستان گذشته را تعریف می‌کند. میولی در قابی که پشت آن درخت خشکیده و بازهم حصاری شکسته قرار دارد. میولی و زمینش در حال نابودی. با مردی سرمایه دار شروع به صحبت می‌کند. اما بک گراند این آدم ماشین نو و تر و تمیز اوست. با رفتن مرد سرمایه دار و قطعی شدن از بین رفتن این زمین، فروپاشی میولی، این مرد وابسته به خاک زمین خود و خانواده و خاندان خود را می‌بینیم. دوربین از بالا به پایین له شدن و مظلومیت میولی رو نشان می‌دهد و با تمام وجود این را حس می‌کنیم.

میولی وقتی شروع به صحبت راجع به تراکتورها می‌کند فورد صحنه‌هایی را برای ما به نمایش می‌گذارد که به مثابه‌ی جنگ است و تمام تراکتورها مانند تانک‌های جنگی که شروع به تخریب کرده‌اند هستند. نبرد سرمایه علیه این کارگران. اما با تخریب حصار زمین میولی و وارد شدن این جوان شسته رفته، چهره‌ی دشمن را در او نمی‌بینیم. چهره‌ی کسی را می‌بینیم که او هم خانواده دارد و برای درآمد به این میدان آمده. اینجاست که فورد مخاطب را به درک حسی از نظام سرمایه می‌رساند. خانه‌ی تخریب شده را می‌بینیم و بعد از آن سایه‌های کشیده‌ی خانواده‌ی میولی که رد تراکتورها روی آن‌هاست و دوربین بدون کات دوباره به روی خانه‌ی تخریب شده‌ی آن‌ها می‌رود. شاید اگر این سکانس جور دیگری بود انقدر غمین و جانکاه نمی‌شد.

حالا سکانس خانه‌ی عمو جان. جایی که مهم‎‌ترین اتفاقات می‌افتد. مادر ناخودآگاه منتظر کسی است و آن شخص کسی نیست جز پسرش. مادر و باقی خانواده از تام می‌پرسند: «فرار کردی؟» که این به دلیل شخصیت یاغی تام و شاید تمامی خانواده است. بعد از آن‌ها نیز باید از این خانه بروند. همه تا حدودی خوشحال هستند به غیر از مادر و البته پدربزرگ که او نیز مانند میولی وابسته به این خاک و خانه و زمین است. اما مادر علاوه بر ناراحتی از وضعیت فعلی نگرانی آینده را دارد و همیشه با نگاهی نگران به جلو می‌نگرد. او با ناراحتی از خانه و تمام یادگاری‌هایش خداحافظی کرده و گویی تکه‌ای از وجودش را جا می‌گذارد.
باز هم باد. این عنصر ویران کننده. خانه خالیست، در نیمه باز و باد انگار تمام وجود آن را دارد از بین می‌برد. و شاید این سکانس ده ثانیه‌ای مهم‌ترین نما و چکیده‌ی خوشه‌های خشم جان فورد باشد و بیان این جمله که «خانه تنها با خانواده هستی می‌گیرد».

این خانواده سفر خود را آغاز می‌کنند اما پدربزرگ طولی نمی‌کشد که از دنیا می‌رود. تمام وابستگی او به این دنیا که همان خانه و خاک او بود از او گرفتند. شاید تنها فورد باشد که اینگونه ساده و پرحس مرگ را به نمایش می‌گذارد. با موسیقی آرامی در بک گراند، پدربزرگ روی زمین گذاشته شده، مشتی خاک روی خود می‌ریزد و به ساده‌ترین شکل ممکن خاک می‌شود. بعد از آن کیسی نیز دچار غربت می‌شود.

سفر ادامه می‌یابد و در فضایی قرار می‌گیریم که با شخصیت‌ها به تکاپوی زندگی می‌پردازیم و «جستجوی بی وقفه‌ی انسان برای آنچه که نمی‌تواند هرگز بیابد». شخصیت‌هایی طبیعی و واقعی با رنگ و بوی زندگی و انسان. دید انسانی و نه سمپاتیک به فقر و فقرا و نه نگاهی از بالا به پایین و سانتی مانتال. این فیلم، فیلمی انسانیست. مانند تمام شخصیت‌هایش علی الخصوص کیسی تام و ماجود (مادر تام) نمی‌داند درست و غلط چیست اما انسان است و انسانی عملی می‌کند.

سینماخوشه های خشمجان فورد
متخصصِ هدایت و ارشاد مردم در اکثر زمینه‌ها علی الخصوص سینما و اندکی ادبیات!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید