از موارد معروفی که فرهادی -از پس جایزههایش- به سینمای ایران تحمیل کرد «پایان باز» بود. فیلمسازان ایرانی هم بدون فهم این امر شروع به ساختن فیلمهای بی سر و ته کردند به اسم پایان باز. اما آیا خود فرهادی هم از پایان باز درست استفاده کرد یا صرفا او هم دچار همین بی سر و ته بودن شد؟
سینما حول «چه» و «چگونه» میچرخد. در برخی داستانها عموماً ما با «چه» سر و کار داریم. «چه شده؟ چه میشود؟ یا چه خواهد شد؟». سیر داستان پیش میرود تا ما به جواب این سوالات برسیم. در سینمای جدی ما با «چگونه» طرفیم. چگونگی پیشروی داستان، چگونگی شخصیت و رفتار آنها، کنش و واکنش آنها، چگونگی فضایی که در آن قرار دارند و... واکنش به «چه» واکنش تماشاگر به داستان است. اما واکنش به «چگونه» واکنش به هنر است. بحث اصلی سینما «چگونه» و اصالت یک فیلمساز نه در موضوع و داستانی است که برمیگزیند بلکه در شیوه و چگونگی بیان است.
امر «پایان باز» برای فرهادی نیز توهمی بیش نیست. زیرا برای پدیدهای که هنوز مطرح نشده و به آن پرداخته نشده نمیتوان پایانی متصور شد. شروع نشده که بخواد پایانی باز یا بسته داشته باشد. صفت «باز» را میتوان به پدیدهای اطلاق کرد که پایانی داشته باشد و امکان بسته شدن داشته باشد. پس پایان باز در سینما یا هر مدیوم داستانی دیگر پس از بسته شدن رخ میدهد.
آنچه در فیلمهای فرهادی رخ میدهد، علی الخصوص «گذشته»، ناتمام رها کردن داستان است. هیچکدام از اتفاقات ریز و درشت انجام رسیده و نرسیده فیلم سامان نمیگیرند. به عنوان مثال در «گذشته» ما بالاخره نمیفهمیم که آیا سمیر با مارین ازدواج میکند یا نه؟ اگر سمیر به سلین علاقه دارد، پس چرا پیش از خودکشی سلین با کس دیگری رابطه داشت؟ چرا لوسی که اینقدر به احمد علاقه دارد، به هنگام رفتن او حتی از اتاقش هم بیرون نمیآید؟ آیا سلین هوشیاریاش را به دست آورده؟ در ادامه نشان میدهد که هوشیار است اما چرا انگشت سمیر را فشار نمیدهد؟ یا میدهد؟ (که البته هیچ فرقی هم نمیکند) همه چیز این فیلم نامعلوم و بی سر و ته است.
فرهادی از پرداختن به چگونگی یک داستان عاجز است. داستانهای ملودرامی که به چگونگی شخصیتها و کنش آنها و درونیات آنها نمیپردازد و صرفا معما و داستانی مطرح میکند و شخصیتها به عنوان ابژه در داستان قرار میگیرند. ما با حالات درونی و کنش و واکنش شخصیتها سر و کار نداریم و فقط با موقعیت آنها در داستان مواجهیم. همین امر وجه تفاوت ملودرام و سینمای رئالیستی است. که به اشتباه هم سینمای فرهادی را سینمای «نئورئالیستی» به حساب میآورند. داستان روایت میشود، عموما معمایی هم مطرح میشود و نه با «چگونه» بلکه با «چه» مواجه میشویم. اما مشکل اصلی این نیست، مشکل این است که تمام این مسائل بی تمام میمانند. مشکل این است که همین «چه» هم جوری که باید به آن پرداخته نمیشود. مخاطب دائم با بیاطلاعی از داستان و اتفاقات آن دست و پنجه نرم میکند. حتی گاهی مانند اولین صحنهای که از خانهی نادر و سیمین در «جدایی» میبینیم با دوربین بد و تکانهای بیمورد و جامپ کاتهای مزخرف از درک فضایی که داستان در آن اتفاق میافتد هم عاجزیم. فرهادی مخاطب را همیشه از داستانی که روایت میکند بیاطلاع میگذارد و توجیه «سبک من است» میآورد. که البته اکثر فیلمسازان هم از این کار پیروی میکنند. اسم این بیسامانی و بیاطلاعی مخاطب هم میشود «پایان باز».