بعد از مدت ها دوباره شروع به نوشتن کردم و تصمیم گرفتم در مورد مهمترین دغدغه فعلی زندگی ام بنویسم: رفتن از ایران یا ماندن در آن.
قبل از هر چیز باید بگویم که من یک آدم کاملا معمولی هستم از خانواده ایی نسبتا معمولی که پدر و مادرم بزرگترین شانس آن هستند. من تیز هوش نیستم اما هوش بدی هم ندارم و البته مهمتر از همه این است که مثل همه آدمها ویژگی های منحصر به فردِ خودم را دارم، مثل همه آدم ها در تمام مراحل زندگی ام با چالش ها و مشکلاتی روبرو بوده ام که موضوع فعلی تنها یکی از ساده ترینِ آنهاست.
فکر رفتن از ایران زمان زیادیست که ذهنم را به خود مشغول کرده و زندگی ام را به یک حالت یکنواخت و بی دست اندازی فرو برده است. باید بگویم یکی از پررنگ ترین خصوصیاتی که در خودم سراغ دارم امیدواریست، همان چیزی که به این نوشته بسیار مرتبط است. این تنها عنصریست که تا به امروز من را سرِپا نگه داشته و باعث شده است که با وجود همه مشکلات و شکست هایم باز هم ادامه دهم و همچنان رویاپرداز باشم. امیدواری همچون شعله آتشیست که در درونم زبانه میکشد، شعله ایی که گویی خاموشی ناپذیر است. البته معنایش این نیست که در زندگی هرگز ناامید نشدهام باید بگویم برعکس. اتفاقا بسیار زیاد ناامید شده ام و هر بار این شعله تا حد خاموشی بی جان شده است اما هیچگاه خاموش نشده است. گویی در وجودم چیزی باشد که هر بار در آتش آن میدمد و روشن تر از قبلش میکند. بارها شده است که از خودم، اطرافیانم و از زندگی کردن خسته و ناامید شده ام، اما هر بار جرقه تازه ایی خورده و دوباره به روحم حیات تازه ای بخشیده است. به واسطه گرمای این شعله بوده که هر بار قویتر و نیرومندتر شده ام. گاهی چنان گرما و نورش زیاد است که نمیتوانم راهم را پیدا کنم گویی یک سرزمین پهناور به رویم باز شده است که نمیتوانم تنها یک راه را انتخاب کنم و این همیشه بزرگترین مشکل من بوده است، جهت یابی. گویی در مرکز یک دایرهایی بی انتها ایستاده ام و نیرویی در وجودم میخواهد تمام شعاع های این دایره را بپیماید اما نمیتواند. انگار دو بردار غیر همسو همیشه در درونم با هم جنگ دارند و این دلیل تامل زیاد و توقف های طولانیام میشود. الان هم در یک دو راهی مانده ام، یک راهِ آن به ماندن و زندگی در وطن ختم میشود و راه دیگر آن به مهاجرت و ترکِ وطن.
واقعا نمیدانم دقیقا چه چیزی در درونم میخواهد که از ایران بروم شاید این سیل عظیمی که هر روز در حال رفتن است و من شاهد آن هستم در این تردید من به ماندن بی تاثیر نباشد. من اما همچنان در ذهنم به این فکر میکنم که آیا واقعا ایران دیگر جای ماندن نیست؟ چه چیزی در فرنگ انتظار ما را میکشد که این چنین مستانه به سمتش پرواز میکنیم؟! ما شاید خیلی از خصلت های متمدنانه را از دست داده باشیم، همان تمدنی که زمانی آموزگار تمام دنیا بوده است اما همچنان یک ویژگی و ژن به ظاهر خوب در ما باقی مانده است: ما همچنان باهوشیم و به گمانم علت این همه مهاجرت همین باشد ; زنگ خطری در ما بواسطه این هوش به صدا درآمده است که حاضریم خانه، خانواده و زندگی خود را رها کنیم ، پا به سرزمین های دور بگذاریم تا شاید بقای خود را تضمین کنیم.
از خودم سوال میکنم اگر اکثر آدم های متخصص و به درد بخور این مملکت بروند بعدش چه میشود؟ اوضاع ایران به چه سمتی میرود؟ آیا رو به نابودی میرود، آیا افغانستان و عراق و سوریه و ونزوئلایی دیگر میشود؟ یا اصلا در آن سوی قضیه وضع کشورهای فرنگی بهتر میشود؟ و کمی بعدتر میگویم کشورهای دیگر چه جایگاهی برای ما دارند؟ غیر از این است که همه جزئی از این کره خاکی اند و کشور ها، استانها و شهرها فقط یک سری مرزهای جغرافیایی اند که ما به آنها اسم و معنا داده ایم؟ مثلا اصفهان تهران ایران ترکیه آسیا اروپا و الی آخر. وطن اصلا به چه معناست؟ چرا بعضی میگویند خاک وطن مقدس است؟ چرا عده ای میگویند ما در این آب و خاک می مانیم؟ و چرا این حرفها اکثرا به نظرم فقط شعارها می آیند؟!
اما درد من فارغ از همه این شعارهاست شعارهای که بسیار زیبا هستند اما تنها انسانهای انگشت شماری را میشناسم که آن شعارها را زندگی کرده اند. درد من تنها در یک جمله خلاصه میشود: ازکجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
این شعر مولانا ریشه در معنا دارد اینکه هر یک از ما به چه جهت در این دنیا آمده ایم و این همانجایی هست که باید بگردیم و چرایی خود را پیدا کنیم ، من به شخصه فکر میکنم مدت ها پیش آن را پیدا کرده باشم اما این بدان معنا نیست که همیشه بر اساس آن زندگی کرده ام و این احتمالا بد ماجراست و تنها جاییست که کمک میکند از کلاف سردرگمی و دو راهی بیرون بیایم. فکر میکنم درمان بسیاری از مشکلات امروز همین معناگرایی است، ما مدت هاست که معنایمان را گم کرده ایم روزگاریست که تنها بر اساس هزینه و فایده زندگی میکنیم و این درد بزرگیست اینکه ارزشهای والا در زندگیمان محو شده اند. خوبی فقط ظاهرش را حفظ کرده و باطنش تو خالیست، تنها ورق نازک و چشمگیری است که بر روی بدی هایمان چسبانده ایم. میخواهیم خوب باشیم اما تنها تا وقتی که با ما خوب برخورد شود ،خدا نکند کسی در حقمان بدی کند بلافاصله باید حقش را کف دستش بگذاریم، ما آمده ایم که فقط گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم مهم نیست دیگری گلیمش زیر آب رفته باشد فقط ما مهم هستیم ،اینطور نیست؟ چرا، چون فکر میکنیم این گلیم حق ما نیست حق ما یک کشتی کروز است که دزدان دریایی با بی رحمی از ما ربوده اند و سوار بر آن در آبها می تازند. جالب اینجاست که همه ماهایی که روی قالیچه هستیم خودمان را صاحب آن کشتی میدانیم اما به محض اینکه بتوانیم با همان به اصطلاح دزدها کشتی را شریک شویم قالیچه و روزگار قدیم خود را فراموش میکنیم. در واقعیت آنچه از ما دزدیده اند کشتی پهناورمان نیست ما چیزی بسیار گرانبها تر را از دست داده ایم و آن دلیلی است که با آن پا به دنیا گذارده ایم ، من فکر میکنم آنها دلیل هستی ما را که بسیار متنوع است همچون اثرهای انگشتمان از ما دزدیده اند و به ما یک نقشه راه داده اند تا کورکورانه آن را دنبال کنیم. حسگرهای چرایی مغزمان مدتی دراز است که خاموش شده است ما تنها توانسته ایم حسگرهای حفظ بقا را روشن نگه داریم و یقین دارم این درد بسیار بزرگی برای همه ماست.
نوشته ام را در همینجا خاتمه میدهم به این امید که جرقه ای زده باشم در ذهن خواننده ایی که با من همراه شده است و افزون بر آن خودم هم نیز نیاز دارم بیشتر فکر کنم و آنچه مینویسم هم جنبه شعاری نداشته باشد هم شاید کمکی باشد به آنهایی که در این دودلی و تردید باقی مانده اند شاید با آن بتوانیم بیدارتر شویم...