در مورد دختری به اسم هدیه و بهار و هانیه سه دختر سال اخری که باهم یه جا دانشگاه قبول میشن به دعوت یکی از همکلاسیاشون وارد یه مهمونی میشن که جز خودشون کسی اونجا نبوده. و دراون مهمونی ربوده میشن. اما تو اون مهمونی گیر یه پلیس می افتند و مجبور میشن تا پایان عملیات به اونا کمک کنن…چند دقیقه ای ساکت بودیم که خودش بحث و شروع کرد. مراقب:میدونستی خیلی زرنگی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم: بله وقتی درس بخونی انتظاری جز این نمیره. سرشو به معنی درسته تکون داد و گفت:
و اینکه خورنده خوبی هستی)مکثی کرد و ادامه داد(نیومدم اینارو بگم. خواستم ازتبپرسم اسم بابات امین؟
متعجب نگاهش کردم این ازکجا میدونست؟ سرم و به نشونه مثبت تکون دادم همون لحظه
وارد کوچمون شد و بدون اینکه بگم خونمون کجاست جلو درخونمون نگه داشت.
بهتر بیشتر مراقب خودتون باشید.گیج نگاهش کردم.
یعنی چی؟خیره شد توچشمام منم نگاهش کردم.بلاخره از رو رفتم و سرم و انداختم پایین.با خداحافظی
زیرلب از ماشین اومدم پایین.خیلی سریع گاز ماشین و گرفت و رفت.نفس عمیقی کشیدم و
سعی کردم بهش فکر نکنم وارد خونه شدم.
پوف! امروز اخرین روز امتحانامون است من خیلی خوشحالم.دیگه تموم کاب.و.سای مربوط
به ۶ صبح تموم میشه.نگاهی به آیینه انداختم چشمای درشت مشکیم برق میزد و تنها دلیلشم
تمومی مدارس بود.ازآیینه دل کندم و ازاتاق اومدم بیرون بدون سروصدا پشت میزنشستم و
با اهل خونواده مشغول خوردن صبحونه شدم که صدای مهراد دراومد
مهراد: باباجون اگه اجازه بدید چند روزی و با بچه ها بریم ویلا ممنون میشم.
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه سریع جواب دادم. اره اره.منم با خودت ببر امروز امتحانم تموم میشه.
بابا اخماش و توهم کرد و گفت: لازم نکرده تو بری تو کنکور داری یادت که نرفته؟تهران نیاری شوهرت میدم.
نگاهی به صورتش انداختم ردی از شوخی توش نبود.سرم و انداختم پایین هیچی نگفتم.بعد
۵ مین با مهراد از خونه زدیم بیرون تومسیر راه یه کلمم باهم حرف نزدیم .ببین توروخدا یه
روز خواستم خوشحال باشم. ازماشین پیاده شدم و به سمت مدرسه رفتم..بهار و هانیه
جفتشون اومده بودن.نزدیکشون شدم و سلام ارومی دادم که شنیدن.
بهار: واو میبینم دیگه غرش نمیکنی داری عین ادم سلام میکنی.؟
هانیه: نچ بهار. حتما اتفاقی افتاده اگه ادم شده بود باید میزد عن میکردت الان.
خودکارو از تو جامدادیم برداشتم و روبه بچه هاگفتم:
_دهناتونو ببندید بریم امتحان بدیم.
وخودم جلوتر از اونا وارد کلاس شدم و نشستم سرجام .به صندلی خالی روبه روم زل
زدم.دیگه اون مراقب و ندیدم بیاد. یعنی توکل مدرسه ندیدم بیاد.پوف. برگه های زبان توزیع
شد .تنها امتحانی بود که نیاز به تقلب نبود.سه تامون فول بودیم. سریع امتحان و دادیم و از
کلاس زدیم بیرون
مانتو جلو باز مشکی رنگم و پوشیدم و کفش مجلسی سه سانتی نقره ای رنگم و پوشیدم شال
کرمم و رو سرم انداختم و با بچه ها از خونه زدیم بیرون خداروشکر بچه ها ادرس خونه
سانازو داشتن به ساعتم نگاهی انداختم ساعت شیش بعدازظهر شده بود.. بعداز نیم ساعت
خونشون و پیدا کردیم. خونشون ویلایی بود اما نه به بزرگی خونه ما. زنگ خونه رو زدیم.
باصدای تیکی باز شد. اوه!چخبره من فکر میکردم خیلی زود اومدیم. صدای موزیک تو
حیاطم می اومد. وارد خونه شدیم.. دوتا دختروپسر داشتن ت بغل هم می رقصیدن بقیه هم
نشسته بودن و مشروب میخوردن یا رقص و نگاه میکردن.اگه میدونستم مختلط نمی
اومدم. ساناز وقتی مارو دید سمتمون اومد و دستش و سمتون گرفت بهش دست دادیم.
ساناز:خوش اومدین. اتاق بالا سمت چپ لباساتونو عوض کنید.
باشه ای گفتیم و وارد اتاق شدیم دوسه تا دختر بودن که لباسای وحشتناک باز پوشیده بودن.
من تاحالا تو مهمونیای اینجوری شرکت نکرده بودم ولی بهار هانیه یه بار که رفتن مهمونی
من نرفتم و اون مهمونی مثل مهمونی ساناز مشروب سرو میشد.لباسمونو عوض