رمان درمورد دختری به نام آرزو هست که با دوستش به دنبال کار میگرده تا اینکه در یک بانک مشغول به کار میشه…. همه چی خوب پیش میره تا اینکه رئیس عوض میشه و این رئیس جدید انقدرا هم با آرزو خوب نیست
من: – مردم به بچشون میگن سلام دخترم تو به من فحش میدی
– من مثل مردم بیخود نیستم. من خودمم. خب شبیه بزمجه هستی باباا
بابا خندید و رفت بالا. بعد ده دیقه اومد پایین و گفت: خب بزمجه جان برام غذا بکش
غذا من تموم شد. انداختمش تو سینک، حوصله شستنشو نداشتم بیخیال شدم. ول کن فوقش یه کتک از مامان میخورم دیگه. ناهار و برای بابا کشیدم. اومدم برم بالا که بابا گفت: راستی مامان کجاست؟
با تعجب برگشتم. بعد از یک ربع متوجه شده مامان نیست. یعنی عشق تو خانواده ما موج مکزیکی میزنه
یاد حرف مامان افتادم : راستی به باباتم بگو غذاشو بخوره و اگه گفت مامان کجاست بگو رفته خرید یه ٢٠٠/۰۰٠ تومن بریز حسابش. نگو رفته پیش دوستاشا *
بیخیال شدم. من چرا باید دروغ بگممن: – رفته پیش دوستاش. الکی هم گفت بهت بگم دارم میرم خرید ٢٠٠/٠٠٠ تومن بریز حسابم |بابا با دهن باز نگام کرد. اومدم برم که دوباره گفت :
آرزو ها؟
ها مرض. الحق همون بزمجه ای. کی به پدرش میگه ها
ببخشید جاااانم پدر جان
حالا شد. تو بفرما….
یه قاشق غذا انداخت دهنشو شروع کرد به جوییدن و فقط نگام میکرد. سه ساعت منو اوسکول کرده. بابا با دهن پر گفت:
کار پیدا نکردی
باز شروع کرد
من: – بابا اگه من کار پیدا کنم اولین نفر به تو میگم. چرا هرروز میپرسی. البته الان چندتا جا رو تو روزنامه خوندم. امروز همراه مریم میرم ببینم چه خبره
به هرحال بدون تا موقعی که کار نکنی ماشین بی ماشین
غمم و تازه کرد. من فقط بخاطر ماشین ٢٠۶ آلبالوییم دارم دنبال کار میچرخم وگرنه گور بابایه کار. بابا شرط گذاشته اگه کار پیدا نکنی ماشینتم حق نداری دست بزنی. الان ٢ ماهه ماشینم دستم نیست
رفتم طبقه بالا اتاقم. پرده اتاقم و کشیدم کنار. هیچ ویو خاصی نداشت. یه دیوار بزرگ که دیوار خونه بغلیمون بود روبه رو
پنجرم بود که به اندازه ٢ سانتی متر فاصله داشت. دقیقا روبه رو پنجرم یه پنجره دیگه بود که برای خونه بغلی بود. اونجا بهترین دوستم مریم زندگی میکرد. ما نیاز نبود بخاطر دیدن هم بریم از این خونه به اون خونه. از پنجره همو میدیدم. قشنگ هم میتونستیم از پنجره اتاقم بپرم اتاقش. خونه های ما کنار هم بود به فاصله چند سانتی متر. من و مریمم ٢۴ ساعته داشتیم دمه پنجره باهم حرف میزدیم
مریم از ۵ سالگی با من دوسته. کلا باهم یه مدرسه میرفتیم ، یه دانشگاه ، یه کلاس و… حتی رشته هامونم مشترک بود. مریمم کار نداشت بخاطر همین هرروز اونم تو روزنامه ها دنبال کار میگشت و هر دومون از پیدا کردن کار یه هدف داشتیم. به دست آوردن ماشین من
مریم خانم از رانندگی همیشه وحشت داشت بخاطر همین من تاکسی تلفنیش بودم
الان که بابا ماشین منو گرفته خانم مجبوره همه جا پیاده بره و وقتی فهمیده پدرم چنین شرطی گذاشته داره در به در دنبال کار میچرخه که من دوباره ماشینمو بدست بیارم
از پنجره به اتاقش نگاه کردم. پخمه نشسته بود رو تخت یه هدفون گذاشته بود تو گوشش و داشت با لب تاپ کار میکرد
من و میبینی. من از صبح پاشدم دارم دنبال کار میچرخم این خانم نشسته داره آهنگ گوش میده