نسیم مرادی
نسیم مرادی
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

دانلود رمان قانون عشق

دانلود رمان قانون عشق
دانلود رمان قانون عشق


بازی زندگی، با نام عشق آغاز شد. مابین این بازی غرور وارد شد و عشق از بین رفت. لابه‌لای خاطراتِ عاشقی‌شان دنبال جایی گشت تا او را باز هم پیدا کند ولی او رفته بود…و این بازی اما مجدداً، غرور را شکاند تا قانون عشق پابرجا بماند و آن دو با تمام تلخی‌ها شاید از نو دوباره عاشق یک‌دیگر شوند.

سرنوشت، کلمه‌ای که می‌توان از آن درس گرفت. کلمه‌ای که با وجود کلمه بودنش، تمام زندگی تو را در برمی‌گیرد. این سرنوشت است که تو می‌توانی خوب و بد بودنش را انتخاب کنی اما… میان همین دغدغه‌ها می‌توانی عاشق شوی. می‌توانی لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای کوتاه کنار عاشقت لبخند بزنی و در آغوشش از عطر تنش تنفس کنی و همین لحظه‌ی کوتاه را میان اشک‌هایت در غالب خاطره برای خود به عنوان شیرینی عشقت ثبت کنی.دانلود رمان قانون عشق

دستش را بالای سرم گذاشت و سرش را که تا نزدیکی صورتم آمد، رو به بچه‌های کلاس خم کرد، با انگشت اشاره دقیقا نوشته‌ای را روی مانیتور نشان می‌داد و توضیحات لازم را راجع به آن می‌گفت. من به جز بوی عطرش که تمام ریه‌ام را پر کرده بود و چشمانم، که میخ چشمان همچو شبش بود هیچ نفهمیدم. با صدای خنده‌ی مهتاب که کنارم نشسته بود با حالتی منگ و گیج به او خیره شدم و سرم را به طرفین تکان دادم که با ابرو به پشت سرم اشاره کرد و لب زد:

استاد. شانه‌ای بالا انداختم و با کف دست آرام به پیشانی‌ام زدم و گفتم:
مهتاب لعنت بهت که این‌دفعه گاف دادم!
با صدای امین به بالا سرم نگاه کردم و سرم را خاراندم؛ پرسیدم:
چی شد؟
با اخم نگاهم کرد و رفت. سرم را تکان دادم و کیفم را بر روی دوش انداختم و گفتم:
-استاد؟ با اجازه من برم حالم خوش نیست.
طبق معمول لبخندی زد که دندان نیش فک بالایش را به نمایش گذاشت و دستش را در جیب شلوار پارچه‌ای نوک مدادی رنگش کرد و گفت:
نه. همین چند لحظه قبل گفتم امتحان پاورپوینت رو الان می‌گیرم اما چون شما حواست نبود آخرین نفری.
با دردی که در کتفم پیچید به سمت راستم نگاه کردم و با جمله‌ی دختری که به او حین راه رفتن تنه زده بودم از مرور خاطراتم بیرون آمدم و به اطراف نگاه کردم. نزدیک دانشگاه بودم. نفس عمیقی کشیدم و به یاد آن خاطره شیرین لبخندی زدم.

بحث رو تموم کنید، درس رو شروع کنم. همین جوری ادامه بدین آنتراک ندارین.
استاد کتاب را باز کرد و همه به صدای رسای استاد که غزلی از حافظ را می‌خواند گوش دادیم:
-ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها…
استاد بعد از خواندن این غزل، عینکش را روی بینی جابه‌جا کرد و با صدای بلندی گفت:
کی در حال همراهی من وسط غزل سرایی بود؟
از هیچ کس صدایی در نیامد، استاد کتابی که در دستش داشت را محکم روی میز کوبید، آب دهانم را به زور قورت دادم، بلند شدم. گفتم:
-استاد کار من بود، شرمنده.
استاد نشست و عینکش را درآورد. با اخم به من نگاه کرد:
پس منتظری راست میگه! دائم در حال خوندن غزل هستی. سرم را تکان دادم و نشستم. استاد به یکی از پسرها اشاره کرد تا برای ارائه کنفرانس بلند شود. با خمیازه‌ای که کشیدم از جایم بلند شدم و کیف را بر روی دوش انداختم، همراه لعیا از کلاس خارج شدم. جزوه‌ی لعیا را گرفتم، در حال ورق زدن هم چنان خمیازه می‌کشیدم. در راهرو بودیم رو به لعیا گفتم:

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید