نسیم مرادی
نسیم مرادی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

دانلود رمان مگه من دل ندارم


رمان در مورد زنیه که در گذشته یه ازدواج ناموفق داشته والان پسری ک یه مدت به عنوان راننده آژانس در جریان زندگیش قرار گرفته عاشقش میشه وادامه ماجرا

مامان‌هم بدونه جواب دادن ایفون دروباز کردو بامروارید اومدن تو حیاط برای استقبالمون،بعداز کلی ماچ و بوس وحال و احوال مامان مارو به داخل تعارف کرد ولی روپله‌ها چند جفت کفش غریبه بود که بادیدنشون نگاه متعجب و سوالیمو به مامان انداختم که باسکوت و یه لبخند منو به داخل راهنمایی کرد،علیرضا و مهربد پشت سرم داخل اومدن وقتی وارد حال شدیم از افرادی که کنار مبل‌ها ایستاده و منتظر اومدن مابودن داشتیم شاخ در میاوردیم،شوکه و متعجب به افراد روبروم بودم وتا بخوام به خودم بیام تو بغل مادر علیرضا جا گرفتم ،اولش فقط شوکه بودم و تواناییه هیچ حرکتی رو نداشتم ولی بعداز چندثانیه منم مثل خودش محکم و صمیمی به‌خودم فشردمش و کلی ازش بابت این محبتش تشکرو ابراز خوشحالی کردم،مادر علیرضا فقط گریه می‌کردو ازم می‌خواست بخاطر حرف‌هاش و تهمت‌هاش ببخشمش.بعداز مادر،پدرو خواهرهای علیرضا هم جلو اومدن بااونا هم بانهایت احترام سلام و احوالپرسی کردم و بعداز من علیرضا به نوبت همشونو توبغل گرفت ودستای پدر مادرشو غرق بوسه کرد،جالب‌تراین بود که اونا مهربد روهم مثل من و علیرضا تو بغل گرفتن وسلام و احوالپرسی کردن.

بعداز تموم شدن این جو رمانتیک و هندی که اشک و گریه و ذوق و خنده قاطی بود،همه رومبل‌ها نشستیم و مروارید و مامان ازمون پذیرایی کردن،تمام مدت تا آخرشب مادر علیرضا ثانیه‌ای ازم جدا نمیشد و من واقعا شاخ درآورده بودم که چیشد یهو فکرو

عقیدشون نصبت به من عوض شد،بعداز شام بخاطر خستگی ما اونا زود رفتن و ماهم ازمامان و مروارید خداحافظی کردیم وبه طرف خونه راه افتادیم،توراه سوالاتی که داشتم و از علیرضا پرسیدم آخه دلم طاقت نمیاورد تا به خونه برسیم-علیرضا؟خیلی خوشحالم بخاطر خانوادت ولی چطور شد یهو همه‌چی عوض شد؟

علیرضا-روزاول رسیدن به مشهد عصرش با پدرم تماس گرفتم واز بارداری تو گفتم و ازشون خواستم لااقل بخاطر این بچه هم که شده با منو تو راه بیان،امروزتوراه بابا بهم زنگ زدو گفت دیشب مادرت یه خوابی دیده که واسه کسی تعریف نمی‌کنه فقط میخواد بدونه کی میرسین،خیلی استرس داشتم،واست نگفتم چون می‌ترسیدم حالت بد بشه ولی گفتم اگه دوباره مخالفت ببینم دیگه اسمشون و نمیارم،ولی خدا خواست واونا امشب ماروخوشحال کردن.

–الهی قربون خدا برم که هیچ کارش بی‌حکمت نیست ،امام رضاهم نزاشت به مقصد برسیم که حاجتمو روا کرد….خدایا خیلی خیلی شکرت…حالا نظرت در مورد حرف‌های مادرت چیه؟

علیرضا-کدوم حرفا؟؟

–همین که میگه میخواد واسه به‌دنیا اومدن این فندق واسمون یه جشن عالی بگیره؟؟

علیرضا-نه زشته بایه بچه بخوایم عروسی بگیریم.

–عروسی چیه؟میخواد با گرفتن جشن واسه بچه یجورایی منو به فامیلاتون معرفی کنه و یه مهمونی بده.

علیرضا-آها….نمیدونم هرچی خودت میدونی….خودت چی دوست داری؟

–بزاریم این جشن و بگیره هم بی‌احترامی میشه اگه مخالفت کنیم هم من رسما به همه معرفی میشم….

علیرضا-چشم…امر،امر شماست بانووو.

دیگه تاخونه حرفی زده نشد ولی من تودلم فقط خداروشکر می‌کردم ،بخاطر تمام خوشی‌های الانم و تمام آرزوهایی که تودلم حسرت نشد،نمیدونم شاید خواب این‌روزهاروهم نمیدیدم ،ولی پیش خدا کاری نبودو مثل مژه برهم زدنی مشکلات حل شد،مادرم واقعا درست می‌گفت که حل مشکلات ما واسه خدا کاری نداره فقط ماصبرو تحملمون کمه.با شوق و شورخاصی برای روزهای خوب خودمو اماده کردم و به پیشواز سرگذشتی شیرین رفتم و برای خودم و خانواده‌ی چهارنفرمون دعا کردم.

خدایا بخاطر تمام داده‌هات هزاران هزاربار شکرت….بخاطرصبری که توروزهای سخت دادی ممنون وبخاطر این روزهای خوب که دنبالش بود بیشتر ممنونم خدا

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید