نسیم مرادی
نسیم مرادی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

دانلود رمان نم شب


رمان در مورد دختر شهرستانی هست که یکی از بزرگ‌ترین آرزوهاش قبولی در دانشگاه تهرانه. اما وقتی به این موفقیت بزرگ دست می‌یابه با یک سری آدم‌ها آشنا میشه و وارد داستانی ناخواسته میشه که یک سری اتفاق‌ها براش می‌اوفته و به مرور زمان از آرزویی که کرده پشیمون میشه و مدام خودش رو سرزنش می‌کنه که ای کاش هیچ وقت به این شهر نمی‌اومده و…

همانند همیشه در کنار تخته سنگی روی شن‌های خیس و صدف‌وار ساحل نشسته بودم. نفس عمیقی کشیدم که هم‌زمان نسیم ملایمی زلف‌های پریشان سیاهم را همانند قاصدک، در هوا به پرواز درآورد و با دست‌هایم پیراهن حریر سفید رنگم را که همراه موهایم در هوا معلق بود گرفتم.
به انگشت‌های پاهایم که روی شن و ماسه‌های آرام دریا خوابیده بودند نگاه کردم. چقدر رنگ قرمز براق لاک‌هایم همراه با شن‌های زیر و روی پاهایم ترکیب زیبایی را پدید آورده بود. ناگهان، با احساس خیسی بر روی صورت و لباس‌هایم، نگاهم را از انگشتانم گرفتم و به موج‌هایی دوختم که مانند دوستانی متحد دست در دست یک‌دیگر، به سمتم هجوم می‌آوردند و در جلوی پاهایم به زانو می‌نشستند. لبخندی بر لبانم آمد. با صدای پرندگان و موج‌های خروشان، که سمفونی بسیار زیبایی ایجاد کرده بودند به خود آمدم.
غروب شده بود و چه غروب زیبا و دل نشینی.
نگاهم با پیراهن و موهایم گره خورد، که اکنون مانند موج‌های دریا کمی آرام گرفته بودند و از دست باد خارج شده بودند. لاک قرمز پاهایم هنوز هم در تاریکی شب برق می‌زدند. تکیه‌ام را به سنگ پشت کمرم دادم، سرم را روی آن گذاشتم و به آسمان خیره شدم و به فکر فرو رفتم. به فکری عمیق که این داستان از کی شروع شد؟
درست هشت سالِ پیش دقیقاً چنین روزی بود.

با صدای زنگ هشدار گوشیم، چشم‌هام رو به سختی باز کردم و با بی‌حالی از روی تخت بلند شدم. همین‌طور که با خودم حرف می‌زدم که چرا دیشبُ زودتر نخوابیدم؛ به سمت دستشویی به راه افتادم، که ناگهان با سر توی شکم یکی فرو رفتم. عصبانی سرم رو بلند کردم که با چهره‌ی خندون بابام مواجه شدم.
– به به! سلام پنگول من.
بابا همیشه من رو پنگول صدام می‌زد! با خستگی جواب دادم:
– سلام.
– صبح بخیر.
– هوف بابا…
صدای خنده‌ی مامان از آشپزخانه اومد که گفت:
– همسر، ولش کن. نمی‌دونی اول صبح اعصاب نداره؟
بابا خندید و کنار رفت. من هم به سمت دستشویی حرکت کردم. خودم هم خندم گرفته بود. خوبه هردوشون می‌دونند من وقتی از خواب بیدار می‌شم نباید باهام حرف بزنند، می‌دونم خیلی بده؛ اما خب چیکار کنم؟ اخلاقمه دیگه.
بعد از انجام کارهای واجب، به سمت اتاقم رفتم. اتاقم تقریبا بزرگ بود. از در که وارد می‌شدی سمت چپ تختم بود و دوتا مبل خوشگل و جمع و جور، روبه‌روی در یه پنجره‌ی بزرگ بود و سمت راست در هم یک کمد دیواری بزرگ و سرتاسر، که شامل آینه، میز طراحی و میز لپ تاپ هم می‌شد.
به سمت پنجره رفتم و پرده رو کشیدم؛ با نوری که وارد شد، چشمم رو برای چند ثانیه جمع کردم و بعد باز کردم. شش سالِ که هر روز صبح آیت الکرسی می‌خونم. بعد از خواندن آیه خیلی ریلکس به سمت گوشیم رفتم و نیم نگاهی به ساعت انداختم، یه دفعه چشمام تا حد زیادی گرد شد. ساعت هفت و ربع بود؟
وای خدای من! ساعت هشت باید برای مصاحبه کار شرکت برم. نفهمیدم چطور خودم رو به در کمد رسوندم و مانتو سبز لجنی پاییزم رو که تا مچ پام و جلو باز بود، با زیر سارافونی مشکی روی زانو و شلوار مشکی پوشیدم. رفتم جلوی آینه و به خودم نگاهی کردم. دور چشم‌های درشت مشکیم رو یه خط چشم محو کشیدم، رژگونه آجری رو برداشتم و روی گونه‌هام کشیدم، برق لب هم روی لب‌های تقریبا کوچیکم زدم. خب، کلاً آرایش من همینه.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید