اینکه ما با سی و چند سال سن هنوز ازدواج نکردهایم، درآمدی نداریم، خانه و لوازم اولیهٔ زندگی را جور نکردهایم و از همه بالاتر انگار کار خاصی در زندگی نداریم چقدر اهمیت دارد؟ و اینکه بعضی از دوستان ما ازدواج کردهاند، درآمد معمولی دارند، خانه و لوازمی دارند ولی هنوز انگار کار خاصی نکردهاند چقدر اهمیت دارد؟ وقتی که حس خوبی داریم چه چیزی برایمان اهمیت دارد؟ وقتی که حس خوبی نداریم و ناخوشیم چه چیزی برایمان اهمیت دارد؟ قیمت هریک از ما در زندگی چند است؟
چرا انگار هرچه داریم باز ناخوش میشویم؟ آیا مسئلهٔ ما همین دردها و رنجهای خودمان است؟ یا احساس میکنیم که بیهوده درد و رنج را تحمل میکنیم؟ چرا ما آدمها رنج کوهنوردی را میپذیریم و آن را بیهوده نمیبینیم؟ به احساس خوبی که بعد از کارهای سخت پیدا میکنیم چقدر توجه داریم؟ چرا گاهی حاضر نیستیم که احساس خوبمان از انجام کار سخت را با احساس خوبی با خوردن یک نوشیدنی عوض کنیم؟ و چرا دوست داریم با اخلاق و عاقلانه رفتار کنیم اگرچه در ظاهر ضرر کنیم و سختی بکشیم؟
اینها سؤالات چند نفر از ماست؟ کدامیک از ما میپرسیم که من چرا هستم؟ کدامیک از ما نمیدانیم کارمان چیست؟ نمیدانیم که باید وارد چه شغلی بشویم و دوست داریم کدام بار را برداریم! کجا و در چه کاری میتوانیم خوب زندگی کنیم؟ آیا میشود ما هم جانمان را کف دستمان بگذاریم و در کاری رنج و سختی بکشیم و همان جا احساس خوشی و زنده بودن کنیم؟ آیا در دنیا کاری هست که تنها برای همان آمده باشم و تنها من بتوانم انجامش بدهم؟ کاری که برای من حیاتی باشد و حیات من در آن نهفته باشد. مثل آتشنشانی که اگر خودش در این ثانیه به جنگ با آتش نرود دیگر جبران نمیشود. یا مثل معلمی که اگر امروز به آن دانشآموز عشق نورزد و او را به جهتی هدایت نکند، شاید آن دانشآموز در آینده تنها با گلولهٔ تفنگ پلیس آرام بگیرد. هدف از بودن من چیست؟ هدف از بودن ما چیست؟
+ نگران