روبهرو کوه و پشتسر دره
نه این تعبیر خوبی نیست
چون که بالای هر کوهی کوههاست
پایین هر درهای هم دره
عزیزانم دوروبرم هستند
دستهایم را گرفتهاند در دست
تا مبادا بلغزم از جایم
نشسته بر لب پرتگاهم
یک بار به بالا میکشندم و در آغوش
یک بار هم هُلَم میدهند و پروازم
من نرفتم این راه را خودم با آنها
من بهتنهایی نه مرد این راهم
مادرم بود شوق رفتنم را داشت
پدرم بود گذرنامهام را خواست
مادرم بود خدا را میخواند
پدرم بود رضایتم را میداد
دوستانم دعایم کردند
زیر گنبد و در بارگاه
گرچه سوزاندهام دلم را سخت
عشق را خودش در دلم میکاشت
گرچه خوابیدهام سالها تخت
گرچه غافل و جاهل و بیحالم
ساحلی آرام و راهی روشن
گفتهاندم نیست مگر با حُسَین
من نه لایقم بر این رحمت
او خودش به خانهاش پذیرفتم
او خودش پذیراییام میکرد
او خودش زحمتم را کم کرد
در غار تنهاییام میسوختم
در گناهم اکنونم را هم
او کشید بیرونم از خانه
او به این شهر فرستادم
همچنان انگار همانم که
پیش از این سفرها به آن بالاها
همچنان اما راضیتر از پیشم
طعم دیگری دارد این ماجراهایم
گفتهاند از عشق در یک نگاه
بار اول که دیدهاند عشاق
نام من چه باشد اینجا که
عطر تو آغاز حالم بود
دستم ز سمت دلم باز شد
سوی بیکرانهٔ عطرت
بعد از آن چشم گردانیدم
گوشم پی سلامت بود
بودی و بودم اما باز
خویشتنم آنجا زیادی بود
بر جمع اهل دل انگار
عطر حضور تو کافی بود
طاقت نیاوردم آن لحظه
همهٔ جان من میگشت
گاه با اشک و گاه تشنه
چشم کمسویم پی چشمت
تشنهٔ آبروست این چشمم
بس که غیر تو را میدید
خوب نمیدید اما زود
همهٔ عقل را میربود
دستهایم بستهاند در دامی
که خودم ساختمش ز هوس
هرجور بودم و هستم اما تو
ردّم نکردی ز درگاهت
همچنان هم منتظر هستم
همچنان تا بیکرانهٔ راهت
تا همان جا که دیگر نیستم
مانع خودم برای دیدارت