صبح تا شب چندین خطر از کنارم میگذرند و شاید هشدارم میدهند. طول عمرم را که حساب کنم تعدادشان به هزاران یا میلیونها یا شاید بینهایت میرسد. با یک نگاه ساده چقدر مرگ نزدیک است؛ تا جایی که با نوشتنش هم انگار میترسم. شاید همه میمیرند، همهٔ آدمها یا همهٔ کسانی که فکر میکنند که هستند! همین که نمیدانم و نمیفهمم و ناخواسته و بهمعنایی هستم، انگار بهمعنایی هم نیستم. به هر روی آدمی با مرگ و نیستی بیگانه نیست و در آن هم دنبال معنی میگردد. یعنی اگر قرار است همین باشم یا بمیرم، چه فرقی میکند که چگونه زندگی کرده باشم؟
ولی هستم، بهجای اینکه نباشم. خیلی چیزهای دیگر هم هستند، بهجای اینکه نباشند. از خودم و آگاهیام و اندیشهام هم که نمیتوانم گذر کنم. دوباره به همین معنیهای دوروبرم برمیگردم. دوباره به عقل و عشق و مهربانی و زیبایی و دوستی و زندگی و تلاش و هنر و آزادی و منطق و علم و عدالت و اینها نگاه میکنم. اینها را میخواهم. ولی انگار بیمعنایی در همین معنیها هم موج میزند یا اینها هم بهاندازهٔ کافی معنی نمیدهند. انگار دنبال گذر از خیال و بازیهای مفهومیام. انگار دنبال گستردن حضور خودم ورای این ذهن پر از آشوبم. چه زود از یادم رفت که میان بودن و نبودن حیران بودم!
نگرانم که اگر بیشتر در این ریشهها قدم بزنم و سرنخها را قلم بزنم، از مسئلهٔ گریبانگیر امروزمان جا بمانم. این راه را بارها رفتهام. هستی برای من همان بیگانهای است که در نبودنم آشنا میشود. هستی همان یگانهای است که بودنهای گوناگون را میآفریند، عشق و عدالت و آزادی و هرچه را که میخواهم. هستی همان است که ما را به هم میرساند. آنجایی هم که خاموش میشویم یا فریاد انزوای خودخواسته و خودساخته سر میدهیم، باز این فریاد هستی درون ماست که حضورش را آشکار و نهان میدارد و این خود ماییم که میخواهیم باشیم، گاهی با ناز و گاهی با نیاز.
میخواهیم باشیم، بودنی که همهچیز است، همهجا هست، همه است. ولی همه نیستیم، برای همین هم تاب نمیآوریم، پراکنده میشویم، گم میشویم در میان خیالات پرآشوب و بازیهای کلامی و استدلالنماهایی و پس از آن هم خود را پیروز بحثهای فلسفی میپنداریم و هستی را پس میزنیم و درد نیستی میکشیم. چون میخواهیم باشیم. بیشتر باشیم و زندگی کنیم. بشویم هر آنچه که نیستیم یا کم هستیم. میخواهیم خدا باشیم. عالمی از نور و عقل و عشق و عدالت و آزادی بیافرینیم و نو به نو بیافرینیم.
شاید باید با خود هستی حرف بزنیم. هستی یا خدا یا خدای هستی یا همان که عقل و عشق و ما و جهان را آفرید. همان که ما را به اینجا رساند، تا حالا که بگوییم میخواهیم بیشتر باشیم. باید سخن او را بشنویم. او همواره سخن میگوید، در تاریخ، در علم، در هنر، در ادبیات، در همهچیز و همهحال. اوست آغاز و انجام هرچه بودنی است. راهنمای ما هم خودش است.