نمیدانم، گاهی چنان زندگی در وجودم رخنه میکند، از اعماق وجودم میجوشد و میغلد و بالا می آید
نمیدانم چند بار در هفته این اتفاق رخ میدهد، حتی گاهی نمیدانم چرا و برای چه، تنها چیزی که میدانم این است که زندگی هست، همیشه انجاس، جایی در اعماق درونت هست و گاهی وقتی عقب تاکسی نشسته ای و به خیابان ها مینگری، به بچه ای که رخ نشان میدهد، به عابری که با لبخند راه میرود، به چراغ قرمز، به میدان و فواره هایش
به اسمان، پرنده ها و پاره ابری و تکه سنگی، میبینمش احساسش میکنم
پ. ن: روزی که این نوشته را منتشر میکنم حس خوب زندگی اصلا در وجودم نجوشیده، اما میدانم روز و ساعتی بوده که آن احساس خوب را داشته ام
آدمیزاد است دیگر احوالاتش هیچگاه یکسان نمیماند پس غم مخور
نقطهٔ اخلاقی: نقطه خاصی نیست که انجا بتوان زندگی را یافت، در همه جا هست، برای همه هست.