دوتا تابلو نصب شده بود روی در، سمت راستی نقاشی یک سگ شبیه الاغ بود که روش نوشته بود ورود ممنوع و داخل پرانتز خطر، ولی روی سمت چپی نوشته بود خطر و داخل پرانتز ورود ممنوع و نقاشی یک الاغ شبیه سگ. به والا گفتم بریم داخل؟ اهل خطر هستی؟
والا جلو تر راه افتاد و رفت سمت در و آروم بازش کرد. عجیب بود. خیلی عجیب. چرا باید اینجا ورود ممنوع باشه. اینجا که همون میدون شهرداریه. مسخره کردن مارو؟ نه سگ الاغ سانی و نه الاغ سگ سانی.
هردو متعجب قدم زدیم و رفتیم میان جمعیت. همین که نزدیکشون شدیم احساس کردیم یه جای کار میلنگه. این آدما فرق داشتن انگار. انگار واقعی نبودن. آخه همه با لبخند نگامون میکردن. یجوری که انگار هزار ساله مارو میشناسن. اکثرشون سلام میکردن و احوالمونو میپرسیدن. حتی راننده تاکسیا. حتی مامانا حتی باباها. انگار اینجا لازم نبود بشناسنمون. همه دوستمون داشتن.
یه خانوم میانسال که با دوتا پسر کوچولوش داشت قدم میزدن نزدیکمون شدن و بهمون شوکولات دادن. یه آقایی اومد و پرسید ازمون که میخواین دردودل کنین؟ من و والا هم همونجا وسط سبزه میدون نشستیم و با اون آقاهه دردودل کردیم. یه دختر خانوم هم اومد سریع با والا ازدواج کرد و رفت خونه شون. همه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت. هرچی که آرزوشو داشتیم برآورده میشد. هرچی دلمون میخواست سریع جلو رومون بود. دیگه داشتیم پررو میشدیم اساسی.
ولی من ته دلم یه اضطرابی داشتم. هیچ چی سر جاش نبود. انگار ما مرکز عالم بودیم و این سنگینی زیادی داشت. ما عادت داشتیم که دیده نشیم و این باعث شده بود که خیلی آزاده زندگی کنیم. والا رو از وسط ماه عسل کشوندمش بیرون دستشو گرفتم سریع برگشتیم سمت این در. اومدیم این ور و درو بستیم. خیلی سبک شدیم. خیلی سبک شدم.