امید :)
امید :)
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

برگشت به نقطه صفر

سالها پیش در سنین دبستان گروهکی در مدرسه بودند که احتمالا در تمام مدارس بودند و هستند.

شر بودند به معنی نسبتا نزدیک کلمه.

آزارشان نه تنها به تمام معلمان و دانش آموزان که به تمام جانوران و مورچگان مدرسه هم میرسید.

غذای بچه ها را به زور میگرفتند، معلم ها را آزار میدادند، کتک کاری میکردند و البته از پشتیبانی برادران و رفقای بسیار مسن تر از خودشان هم برخوردار بودند.

اگر احیانا کسی اعتراضی داشت بعد از مدرسه در کوچه ای پس کوچه ای جایی کاملا توجیه میشد.

ما هم یک گروهک داشتیم، بیشتر بچه های درسخوان تر بودیم اما ما هم از حمایتهایی داخل مدرسه و بین معلمان برخوردار بودیم چون والدین بیشترمان یا معلم همان مدرسه بودند یا فرهنگی و شاغل به شغل آموزگاری.

گهگاهی سرشاخ میشدیم، چه داخل مدرسه چه بیرون.

اما مجید با همه فرق داشت

مجید طرفدار زد و خورد نبود، وسط دعوا میپرسید چرا میزنید؟

وقتی هم مشت اول را میخورد کنار میرفت کمی تجدید قوا میکرد و دوباره فریاد میزد : خاک تو سرتون، وحشیا!

ماهیت درگیری فیزیکی بزرگترین دغدغه ذهنی مجید بود.

درک نمیکرد چرا ما به جان یکدیگر می افتادیم و نمیفهمید که چرا نباید هیچ حرف و هیچ مشتی را بی پاسخ گذاشت.

البته میفهمید اما روش ما را قبول نداشت.

مجید حرف زدن دوست داشت، صحبت و بحث با همه کس و در مورد همه چیز.

سالها که گذشت و بزرگتر شدیم من و مجید در خلاف جهت هم حرکت کردیم.

مجید خلافکار تیزی کش زبردستی شد که در کسری از ثانیه و قبل از اینکه طرف بتواند مشتش را بالا بیاورد ضربه اش را زده بود.

و من تبدیل به آدم کناره گیر آرام و بی آزاری شدم که طرفدار حرف و بحث بود.

درست مطمئن نیستم کی و کجا هر دو به نقطه صفر رسیدیم، در این مسیری که خلاف هم پیمودیم کجا و چه زمانی به هم رسیدیم و چشم در چشم هم دوختیم.

حتما چنین زمانی بوده و یادمان نیست.

کاش میشد از مجید بپرسم چطور این مسیر را برگشت، چون خودم یادم نیست.

ما 43 سال است که مجبور بوده ایم مسیری را همراه با سردمداران مملکت طی کنیم.

مسیری به سمت زوال و نابودی هرچه بیشتر و بیشتر.

شاید امروز وقت برگشتن باشد.

شاید وقت آن رسیده که شروع به برگشتن کنیم، به نقطه صفر.

شاید آنجا بتوانیم بفهمیم چه شد که مجید تصمیم گرفت از گفتگو دست بردارد...


امید

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید