یکم
چند سال پیش،دوستی بود که به تازگی خودرو خریده بودند و گواهی نامه اش هم چندان قدمتی نداشت.اولین سفری که به همراه همسر رفتند،خواسته بود به همسر رانندگی بیاموزد و بنابر این خانم شده بودند راننده و دوست ما استاد.
در یکی از جاده های باریک و جنگلی شمال خواسته بود دور زدن به همسر آموزش دهد که ظاهرا جاده باریک بوده،استاد پیاده شدند برای فرمان دادن به همسر که عقب بیاید تا حد ممکن.
دست آخر گفته بود : " بیا،خیلی جا داری "
همسر هم با اطمینان خاطر گاز را فشار داده بود و با سرعت کافی به کف دره سقوط کرده بود...
داستان تخیلی نیست،واقعا اتفاق افتاده!
دوم
یک نفر از نزدیکان بود که باهم دانشگاه قبول شدیم، دختر بسیار باهوش و خوش فکر و زرنگی بود و علاقمند به شیمی.
بالطبع در دانشگاه هم رشته شیمی را انتخاب کرد و قبول شد.
همان ترم های اول اما انصراف داد و مجبور به تغییر رشته از شیمی به کامپیوتر شد.
ماجرا این بود که روزی سر کلاس آزمایشگاه شیمی، دانشجویان به تیم های دو نفره تقسیم شده بودند تا آزمایشی را انجام دهند.
پیپتی که به گروه داستان ما رسید خراب از کار درآمد به ناچار قرار شد یکی از اعضا کمی اسید را با مکش دهان داخل پیپت کشیده و دیگری هم راهنمایی کند که چقدر کافی است.
مکنده پیپت به دهان اشاره کرد " کافیه؟ " و راهنما هم گفت " برو هنوز خیلی جا داره "
خیلیِ آدم ها باهم خیلی فرق دارد ...
به همین خاطر هم دختر خانم مذکور با تمام توان اسید را بالا کشید و سرازیر شدن اسید به درون ریه همانا و نابود شدن بخشی از ریه و سختی تنفس و تنگی نفس تا آخر عمر و اجبار به تغییر رشته همان...
هدفم از این نوشته،این بود که بگویم :
" خیلیِ " آدم ها با هم خیلی فرق دارد،شاید کسی هست،که خیلی دوستش داریم،اما خیلیِ مان باهم فرق میکند.
شاید خیلی وقت کم داریم،شاید خیلی تنهاییم،شاید خیلی وقت است که رفته،شاید خیلی خیلی از هم دوریم،شاید خیلی کم داریم،شاید خیلی زیاد...
" خیلیِ " آدم ها را که باهم جمع بزنیم گاهی کمتر از تصورات است و گاهی بیشتر.
به نظرم اما مهمتر از ههمه اینهاست که باور کنیم آدم ها به بودن باهم نیاز دارند،چه حقیقی چه مجازی.
حتی اگر " خیلیِ " شان خیلی باهم فرق کند.
امید