امید :)
امید :)
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

شب هایی بود که میخوابیدیم

بچه تر که بودم،شب ها،وقت خواب بود.

نه گوشی داشتم نه تبلت نه لپ تاپ نه پی سی و نه اینترنت.

تلویزیون خاموش بود،چراغ ها خاموش و موقع خواب.

اون دوران خوب،شب ها وقتی سرم رو میزاشتم روی بالش،صدای ضربان قلبم رو توی گوشم به صورت خش خش میشنیدم و همیشه بلافاصله سرم رو بلند میکردم بالش رو زیر و رو میکردم تا اون دسته مورچه هایی رو پیدا کنم که دارن از روی بالش من رد میشن،اما همیشه ناموفق بودم و ناکام...

اون شب‌ها،همون صدای خش خش مکرر و آهنگین،کم کم واسم لالایی میگفت.

پلکام سنگین میشد،با این فکر که اون مورچه ها حتما کار مهمی دارن که این همه وقت هی میرن و میرن و میرن ....

سالهای بعد که پیرتر شدم اما بزرگ نه،فهمیدم مورچه ای در کار نبوده،اما خوشحال نشدم.

انگار ته قلبم دوست داشتم مورچه ها باشن تا شب‌ها تنها نباشم.

اون شب‌ها هیچوقت بد نخوابیدم،دیر نخوابیدم،صبح خواب نموندم،حسرت دیروز نداشتم،استرس فردا ندیدم.

بعدها،شب هایی بود که گوشی در دست خوابم برد،شب هایی که دیر خوابیدم،شب هایی که خواستم اما نشد،شب هایی که نخواستم اما خوابم برد...

شب اما همیشه قشنگ بوده،گرچه شب ها رو با مورچه ها ترجیح میدادم.

بچه ها دنیای زیبایی دارن،کوچیکه و قد یه دنیا

بعضی کارها رو باید بچه گانه انجام بدیم

چون ماها یادمون میره

یادمون میره شب هایی بود که میخوابیدیم...


امید

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید