بخواهم دقیق باشم شد ۹۶ سال
۹۶ سال بدون حتی یک سال وقفه نذری وجود داشت که از پدر پدربزرگم به پدربزرگ رسیده بود و تا آخرین روز عمرش به آن پایبند بود
قسمتی از به اصطلاح دسته های عزاداری! میآمدند به خانه پدربزرگ
سالهای کودکی و نوجوانی و جوانی،من هرسال محرم را عزادار بودم
نه برای امام حسینی که نه میشناختمش و نه هرگز به چنین شیوه های عزاداری خو توانم گرفت
برای خودم عزادار بودم
برای دیگ های چند صد کیلویی که باید حدود پانصد متر حمل میکردم
برای پذیرایی از جمعیتی به معنای واقعی گرسنه که بیشتر چشمشان گرسنه بود تا شکمشان
برای شستن ظرفهای بعد از ماجرا...
سه یا چهار سال آخر اما روش عوض شد
غذا را در ظروف یک بار مصرف میریختیم و بین به اصطلاح عزاداران پخش میکردیم
سینی غذا که در حال عبور از حیاط منزل پدربزرگ به سمت اتاق ها بود شبیه غافله های قدیم مورد هجوم قرار میگرفت
ظرف های غذا پخش حیاط میشد
دعوا میشد
جیغ،داد، هوار...
شخصی بود که خودش ۲ ظرف غذا میگرفت و میبرد، سپس همسرش برای میهمانهایشان ۳ ظرف، دختر و پسر کوچکشان هرکدام ۲ ظرف
در انتها هم خود شخص مجددا میگفت "مهمونهامون زیاد شدن، ۵ تا دیگه میدید!؟"
پدربزرگ اما کماکان معتقد بود که این نمایش عذاب آور اسمش نذر است.
هرچقدر که گفتیم پول این نذر را میدهیم به نیازمندان واقعی که اصلا روی آمدن به چنین مجالسی هم ندارند میگفت آن کار را هم میکنیم، اما این نذر چیز دیگری است.
تیر خلاص را اما ۳ سال پیش عده ای شلیک کردند که ۳ بار سینی غذا را وسط حیاط واژگون کردند و پس از اعتراض به آنها، هو کشیدند!
عده ای بی ادب و بی مایه که باعث شدند خود پدربزرگ هم از سال بعد بگوید من تکلیفم رو انجام دادم، ایشالا که امام حسین قبول کنه
و خلاص...
پدربزرگ 4 سال ایت که از میان ما رفته
و من هنوز در ایام محرم عزادارم
نه برای امام حسین
که برای مظلومیت من و ما و شمایی که در چنگال هم اسیریم
برای من و ما و شمایی که اگر در حال نابود کردن یکدیگر نبودیم، بی گمان دنیایمان جای زیباتری برای زندگی بود..
امید