نویسنده نیستم، اما سودای نویسنده شدن دارم.
[یک داستان کوتاه: من فقط خودم را میبینم]

خداوند متعال در آیه ۱۴سوره علق می فرماید :
« اَلَم یَعلَم بِاَن الله یَری »
« آیا او (انسان) نمی داند که خداوند همه اعمالش را می بیند؟ »
1
«دقیقاً مشکل همین است که خداوند همهچیز را میبیند، در صورتی که برایِ بخشندگی، مهربانی، یا عادل بودنف تنها بایست چیزهایِ بد را دید».
این را جایی خواندهام.
به نظر اینکه هیچچیز از چشمِ خداوندگار پنهان نیست، یک مشکلِ اساسی جلوه میکند. آیا ما به راستی خدایی را میخواهیم که همهچیز را میبیند؟ خدایی عادل؟
عدالت، در ژرفترین معنا نیاز به یک بیعدالتی در مفهومش دارد، اگر خواستارِ عدالت میانِ خوبیها و بدیهایِ «پذیرفته شده» باشی، چندین مسئله برایت مطرح است.
فرض کنیم افرادی از طبقاتِ ضعیف یا قویِ جامعه در مقابلِ ماست، خواستهی مطلوب آن است که همهگی در یک سطح باقی بمانند، یعنی مانند سریالِ یوسفِ پیامبر، خواستِ الهی به کمکِ ابزارهایش ثروتمندان را فقیر و فقرا را ثروتمند کند. حال ما به عدالت دست یافتهایم؟ اما صبر کنید ببینم، یکی از مردم امروز دههزارتومان از دیگری ثروتمندتر است، اما آیا عدالت این حق را به او میدهد؟ حکم آهنینی عدالت دو چیز بیشتر نمیتواند باشد، یک: به باقیِ مردم هم دههزارتومان بدهید، دو: از آن فرد دههزارتومانِ مازادش را بگیرید.
[لیپوتین: بله، واقعاً. اون میگه بشریت رو باید به دو دستهی نابرابر تقسیم کرد. حدود یکدهم از آدمها باید آزادی مطلق، و اختیار مطلق نسبت به نهدهمِ دیگه داشته باشن. که این نهدهم باید شخصیتشون رو از دستِ بدن و شبیهِ یک گله گوسفند بشن. اونا در حالتِ تسلیمِ مطلق قرار میگیرن، درست مثلِ گوسفندها، و عوضش به همون معصومیتِ گوسفندها هم میرسند. خلاصه، این همون بهشته، فقط با این فرق که اینجا آدمها باید کار کنن.
شیگالوف: بله. از نظر من اینطوری به برابری میرسیم. همهی آدمها برده میشن، و در بردگیشون برابر. اونا هیچجورِ دیگهای نمیتونن برابر بشن. مثلاً سطحِ تعلیم و تربیت و قریحه رو باید پایین آورد، چون آدمهایِ با قریحه همیشه میخوان ارتقا پیدا کنن. باید زبونِ سیسرون رو از بیخی حلق کند، چشمی کوپرنیک رو از حدقه در آورد و شکسپیر رو سنگسار کرد. نظامِ من اینه.
لیپوتین: بله، آقایِ شیگالوف کشف کرده که قوههایِ قویترِ آدمها منشأ نابرابری و در نتیجه استبداده. برایِ همین، به محضِ اینکه ببینیم عدهای استعدادهایِ برتر دارن، یا باید اونها رو فوراً تیرباران کنیم یا زندانی. حتی آدمهایِ خوشگل هم از این نظر ملزوم به حساب میآن و باید سرکوب بشن.
شیگالوف: و حتی احمقها، احمقهایی که به چشم میآن، چون اونا هم ممکنه بقیه رو وسوسه کنن که به برتریشون بنازن، که این خودش نطفهی استبداده. عوضش، به این ترتیب به برابریِ مطلق میرسیم.]*
*: تکهای از نمایشنامهی تسخیرشدگانِ آلبرکامو با ترجمهی خشایارِ دیهیمی.
عدالت به هیچکس و هیچچیز نه تنها حق پیشرفت و ترقی نمیدهد، حتی اجازهی نزول و پسرفت را هم نمیدهد. چه جالب، یکی از مردم امروز به ایدز مبتلا شده، عدالت چه حکم میکند؟
پس بر این اساس، باست خدا را بیعدالت و ناعادل دانست؟ چهطور پیامبرانش منزلتی فراتر از دیگران دارند اگر او عادل است؟ خب بله خداوند، عادل نیست، اما این از فرط عدالتِ اوست! خداوند باهوشِ ما، میداند که عدالت تنها با یک بیعدالتی در مفهومش امکانپذیرست، پس اصلاً بیعدالتی تمام و کمال را در مورد تکتکِ بندگانش به کار میگیرد.
من در خصوصِ تمامیِ شما ناعادلم، و این عینِ عدالتِ من است!
2
صاحبکار و صاحبخانه شروع کرده بودند با هم به نقشهایشان برسند، بازیگرهایِ خوبی بودند یا نه، برایِ من مهم نبود، من اینجا بودم تا با خانهها همآغوشی کنم. از پلههایی که به بالا و پشتِ بام میرفتند، بالا رفتم، یک کولر تو پاگردِ آخری قرار گرفته بود، و دور تا دورش پر بود از خرت و پرت، دستم به دستگیرهی درِ فلزی گذاشتم و حداقل برایِ امتحانِ شانسم آن را به پایین کشیدم، باز شد. برگشتم تا لبِ نردههایِ راهپله، نگاهی دزدکی به پایین انداختم تا ببینم کسی حواسش به من هست یا نه، فقط دخترِ بزرگترِ خانواده، کمرش را تکیه داده بود به یک لنگهی در و پاهاش را دراز کرده بود تا برسد به گوشهی پایینیِ سمتِ مقابلِ درگاه، سرش را خم کرده بود و خیره شده بود به گلِ یاسی که میانِ دستهاش داشت؛ کاملاً مانند فیلمهای هالیوودی بود، سرش را بالا آورد و نگاهم کرد، لبخند زد و باز سرش را پایین انداخت. هم سن بودیم؟ اهمیتی نداشت، من به این شغل نیاز داشتم، باید از فکرِ دخترها بیرون میآمدم.
گذشته از آن، این از لحاظِ آماری درست نبود که من عشقِ جاودانهی زندگیام را در چنین موقعیتی پیدا کنم، مخصوصاً اگر اولین کنشی که این عشق نسبت به تو داشته باشد، لبخندِ نرم و ملایمی بوده باشد. نمیدانم چرا، اما از لحاظِ آماری اکثرِ زوجهایِ خوشبختِ اطراف، همیشه آشنایی را با یک اتفاقِ فاجعه و بحث و دعوایِ بعدش، یک افتضاح و بحث و دعوایِ بعدش، یک مرافعه و بحث و دعوایِ بعدش، یا چیزی به این شکل پیدا میکردند.
فکر میکنم چون دوتا آدمی که بتوانند با همدیگر بحث و دعوا کنند، دو نفری هستند که از لحاظِ شخصیتی میتوانند با یکدیگر موضوعاتی مشترک پیدا کنند، طرز تفکری قابلِ درک برایِ هم در اختیار دارند، و میتوانند نوعِ گفتمانیِ یکدیگر را حتی در بدترین شرایط هم تحمل کنند، پس این که اولین برخوردتان با عشقتان یک دعوایِ سهمگین بوده است و هنوز توانستهاید، با یکدیگر ارتباط برقرار کنید، احتمالاً بدیهیترین شکلیست که میشود با کسی آشنا شد و تحتِ تأثیرش قرار گرفت.
سرم را از نردهها عقب کشیدم، و به سمتِ در حرکت کردم، بازش کردم و واردِ بیپالایشترین قسمتِ هر خانه شدم، جایی که خانهها به اتمام میرسند، درفشی که هر مرد و زنی، هنگامِ ساختنِ خانهشان به سمتِ خداوند پهن میکنند، تا اثبات کنند که چقدر محتاجِ کمکِ اویند، پشتِ بام از سیمانِ زبرِ ناهمواری پوشیده شده بود، دیوارهایی دورش را گرفته بود که تا گردنم میرسید، به پهنهی آسمان نگاه کردم، از سمتِ چپم، خانهها خیلی کم امتداد مییافتند و بعد، تا به کوه برسند پر بود از باغات و درختها، منظرهی سبزی بود، و آسمانِ یکدستِ بدونِ ابری، هیچچیز در آسمان نبود، خورشید درست بالایِ سرم واقع شده بود و حتی نمیشد در آن تابستانِ گرم، به آسانی نگاه به خودِ خورشید کرد، البته اگر که اصلاً در هر وقتِ دیگری میشد چنین کرد، پس لاجرم خورشید را هم نادیده میگرفتم، و آسمان واقعاً خالی بود.
نگاهم را از جبهی خداوندی گرفتم و به کاسهی نیازِ انسانی انداختم، زمینِ پشتِ بام واقعاً منزجر کننده بود، پر از سبدهایِ میوهی پلاستیکی، یک حصیرِ پارهپوره بر گوشهای، انبوهی چوب و تختههایِ ناهمسان در گوشهی دیگر، و یک بندِ رختِ سبزرنگ، تقریباً چیزِ دیگری نبود، جلو رفتم، لگدی به حصیر زدم، و خودم را سریع عقب کشیدم، گربهها را فقط از دور دوست دارم، ولی نه، هیچچیزی زیرِ حصیرنبود، از زیرِ بندِ لباس رد شدم، و لگدی دیگر هم به تخته چوبها زدم، باز هم هیچچیز نبود، بیشتر که تپهی چوبها را برانداز کردم اما، چشمم به سه توپِ فوتبالِ پنچری افتاد که پشتِ تپه پنهان شده بودند، پشتِ بام خستهام کرده بود، همهچیز به شدت معمولی بود، و اصلاً دلم نمیخواست واردِ فضایِ اصلیِ خانه بشوم و باز هم با محیطی به شدت معمولی روبهرو شوم، اما کاری از دستم برنمیآمد، این جبرِ جغرافیایی بود، من در شهرستانی نزدیک به اصفهان به دنیا آمده بودم. کاریش نمیتوانستم بکنم، احتمالاً در هرجایِ دیگرِ ایران هم میرفتم اکثرِ خانههایی که به تورم میخورد همینقدر کسالت بار بود.
3
خوب یادم میآید، دورهای را که مسابقاتِ والیبال در همین خردادماه سالِ پیش، یا شاید هم پیشترش برگزار میشد و آن تبلیغاتِ سراسرِ زمین را که میگفتند «آب هست، ولی کم است». عجب سوژهی نابی برایِ اهلِ دنیایِ مجازی بود. تا ابدیت با آن شوخی کردیم و خندیدیم.
حالا اما در تابستانِ سالِ 1397، بیآبی گریبانمان را گرفته است. خانهی ما البته آب به اندازهی کافی دارد، هرچند که فشارش گاه کم میشود، یا اصلاً قطعش میکنند، اما یک تانکِ آب هم بر پشتبام برایِ اطمینان وجود دارد.
خانهی معشوقهام اما، همانجاییست که قسمتی ازش را در «2» آوردهام. و آن دخترِ یاس به دست همان معشوقهام است. یعنی کسی که عاشقش هستم، یا به تعبیری شدهام. گرچه اینجا حرف از زندگیِ واقعیِ من، در روزهایِ واقعیست و این که او را صدا بزنم معشوقه، زیاد در متن نمیگنجد که اگر شعر هم بود شاید باز نمیگنجید. البته آنچه من در «2» آوردهام صرفا دو حقیقتاند که به داستانی تخیلی پیوندشان زدهام، یک اینکه آن دختر زیبا حالا بیش از هرکس برایِ من عزیز است، و دو اینکه آن خانه، تقریباً همان خانهی دخترِ زیبایِ من است.
اما داستان اصلی مربوط میشود به 30 خرداد 1397، پنجشنبهای که من از صبحش به خانهی آنها رفتم، و تقریباً در اکثر ساعات نه خواهرش خانه بود و نه مادرش، ما هر دو ساعات زیادی با یکدیگر به تنهایی گذراندیم. نکته دو چیز بیشتر نیست، اینکه هوا در آن روز به شدت گرم بود، و دیگر اینکه آب تا ساعتِ دوِ نصفِ شب قطع. پس ما به ناچار هر یکی دو ساعت، یکبار ظرفهایی را از منابع ذخیرهی آبشان در آشپزخانه پر آب میکریم و هر دو با یکدیگر به سمتِ کولرِ برفرازِ پشتبام حرکت میکردیم. آب اما رو به سمتِ تمامی میرفت.
فکر کردم خیلی اوضاع بدیست اگر این دختر هرروز مجبور باشد هرروز چندین بار زیرِ این گرما چندین پله را بالا بیاید و در کولری آب بریزد که قرار است فقط اندکی او را خنک کند تا او دوباره برایِ آب ریختن درونش آماده شود.
چهکار میتوانستم بکنم؟ اول از همه یک سایهبان برایِ کولر درست کردیم، سپس فکر کردم اگر یک سطلِ آبِ بزرگ در ساخت بگذاریم و با شلنگ بلندی آن را به کولر برسانیم میشود فقط هرروز یکبار برایِ کولر آب برد، اینطوری در معرض آفتاب هم نخواهد بود، همهی این کارها را کردیم، اما مشکلِ اصلی این بود که برایِ امتحان کردنِ سیستم، باید در سطلِ به آن بزرگی آب میریختیم، اما آب به آن میزان نداشتیم. پس رفتیم و از خانهی همسایهای در یک کوچه بالاتر آب برداشتیم.
من با همسایه سطلِ پر آب را تا دمِ درِ خانه آوردیم اما، وقتی در خانه تنها شدیم برایِ بردنِ سطل به طبقهی سوم دچارِ مشکل شدیم. از پا افتادیم و مدتهایِ زیادی استراحت بینِ کارمان کردیم، به هر ترتیب آب را در ظرفهایِ کوچکتر جا دادیم و به بالا بردیم. آن را رویِ یک صندلی گذاشتیم و به کولر وصل کردیم، پمپِ آن را زدیم اما کار نکرد. نمیدانستیم مشکل از کجاست. باری دیگر مجبور شدیم سطلِ سنگینی را که با آن همه سختی بالایِ صندلی گذاشته بودیم پایین بیاوریم. به محضِ اینکه پایین آوردیمش، تحملش تمام شد...
تحملش تمام شده بود و رویِ زمین افتاده بود و رویِ زمین افتاده بود و گریه میکرد، گریه میکرد و من شوکه شده بودم. نمیدانم چقدر طول کشید اما به گمانم تا نزدیک به یک ربع رفت. هرچقدر سعی در آرام کردنش داشتم، فایدهای نداشت، هرچند در انتها آرام شد. خیلی زود فهمیدم برایِ این گریه میکند که خسته شده، و احساس تنهایی میکند و عذابوجدان دارد که چرا من را با انجام کارهایی که به خانوادهی آنها مربوط میشود خسته کرده.
در میانهی گریهها فریاد زده بود «آخه مگه من مامانِ این خونم؟» و زمانی که میخواستم در آغوش بگیرمش «ولم کن، بابامو میخوام».
بعد سعی کردم در سریعترین حالت ممکن مشکلِ کولر را حل کنم، و درست شدن یا نشدنش را به شانس واگذار کردم، اما باز باری دیگر در این میان داشت بنایِ گریه میگذاشت که، وقتی باز دیدم نمیتوانم آرامش کنم، رویِ زمین زانو زدم و شکست خورده گفتم: چیکار کنم خب؟ ببخشید، منو ببخش، هرکار بخوای برات میکنم ولی نمیتونم که باباتو از مرگ برگردونم.
آرام گرفت، و از رویِ زمین بلندم کرد و اشکهایم را پاک کرد.
«نامهی من»
نازگل سلام...
ببخشید که اینقد ادبی نوشتم و حرف زدم و اینا، دیگه آخراش داشت حالِ خودمم از این لحن بههم میخورد. حالا عوضش میشه خودمونی حرف بزنیم، کسی از نامهی من به تو انتظار هملت شکسپیر که نداره.
من واقعاً خسته نشده بودم، اینو همون شبم گفتم، گفتم این کارا منو خسته نمیکنه ولی گریه کردنت چرا. حس خوبی هم داشتم تازه، خیلی خوبه حس میکنم همون حسیه که باعث میشه آدما موقع جنگ مثلِ گاو برن تو دلِ دشمن و مطمئن باشن میمیرن، ولی به خاطر یه اراجیفِ بیارزشی به اسمِ وطن و خاک و ناموس برن کشته بشن. خب کارِ اونا خیلی بیارزشه چون برایِ یه سری چیزایِ بیارزش جونشونو میدن، کارِ من نه، چون واسه تو جونمو میدم.
میخوام بگم بعدش چه اتفاقی افتاد، اگه یادت باشه، دقیقاً چند لحظه قبلِ اینکه ازت خداحافظی کنم و برم، گفتم گوشیم سوخته، خب نسوخته بود، ولی قاطی کرده بود، روشن نمیشد و داشت مدام ویبره میزد. من از طرفی ترسیده بودم، چون مامانم قبلترش زنگ زده بود گفته بود خیابونا خلوته و هیچکس هم نیست ببرتش خونه، برم دنبالش که ببرمش خونه، هروقت قرار شد بره خونه بهم زنگ میزنه، متاسفانه من رفتم اون آدرسی که مامانم داده بود «یه خیاطی» ولی دیدم درش قفله، برگشتم و از مسیری که حدس میزدم مسیرِ مامانمه برا برگشت به خونه رفتم ولی ندیدمش، سریع رفتم تویِ خونه و اونجا هم نبودش، دیگه واقعاً ترسیدم نکنه چیزیش شده باشه، پنجبار شمارشو با گوشی خونه و گوشی مامانبزرگم گرفتم، ولی جواب نداد، بهش پیام دادم ولی جواب نداد. و من ترسیده بودم و وسطِ کوچه راه میرفتم و داد میکشیدم و نمیدونستم چیکار کنم.
بالاخره خودش برگشت با دوستش به خونه، و گفت که اصلاً نیازی نبوده من برم دنبالش و من الکی اون همه ترسیدم.
آروم شدم، روزِ خوبی برایِ من بود، حس کردم همهی وظایفِ خانوادگی رو انجام دادم، و به تنها چیزی که فکر کردم قبلِ خواب این بود که یه راهی برا درست کردنِ کولر پیدا کنم.
«نامهی او»
امیدجانم
در تاریخ ۲/۴ شروع کردم به نوشتن نامه برات، قرار بود این نامه مورخ ۳۱/۳ نوشته بشه، اما اونقدر اون شب خسته بودم که دیگه حتی انرژی برای نوشتن نامه نداشتم. منو به خاطر این دیر شدن ببخش، واقعا روز خوبی بود، کنار تو بودن خوبه حتی اگه توی جهنم باشیم باهم دیگه میدونم که یه نفر هست که جهنمو برام بهشت میکنه. یه حرفایی هست که میخواسم از پنج شنبه بهت بگم اما شرایطش نبود و پیش خودم گفتم چه بهتر که حرفامو به صورت نامه بهت بگم، دلیل گریه اون شبم یه قسمتیش به خاطر این بود من احساس میکردم داره بهم ظلم میشه و از مهربون بودنم سو استفاده میشه، یه قسمتیش به خاطر این بود که حس میکردم بقیه وخترا این چیزا براشون مهم نیست و نگران کولر این چیزا نیستن اما من باید مسئول همه چیز خونه باشم، غذا، مرتب بودن خونه، برداشتن اب، آب کردن کولر و و و... اینکه مامان و آجیم اصلا به فکر نیستن و خودمم و خودم! و بیشترین دلیل ناراحتی و اشکام این بود که تو کلی زحمت کشیدی کلی فکر کردی کلی خسته شدی، و وقتیم که رفتیم باهم آب آوردیم کلی به خودم فحش دادم توی دلم که چرا واقعا باید اینقد تورو خسته کنم، اینقد اذیتت کنم، اصن به تو مربوط نیست که این کارارو برای خونه ما بکنی و اینقد عذاب بکشی، اون لحظه ای هم که داشتیم کیک میخوردیم و تو گفتی میخوای بری اصن تعجب کردم و پیش خودم گفتم آآآآععععععع یعنی چقد اذیت شده که حاضره دو ساعت زودتر از پیش من بره. اون موقعی که تو رفتی پایین کلی پیش کولر گریه کردم اما نخواسم بفهمی، نخواسم بفهمی که اشک ریختم و بیشتر اذیت بشی اما دیگه طاقت نیوردم و منفجر شدم واقعا گریه کردن در کنار تو حس خوبی بهم میده،کاملا تخلیه شدم و آروم شدم ، و ازت مچکرم، و میخوام بدونی برام بهترینی و منو ببخش به خاطر اینکه اینقد برات دردسر هستم، دوستت دارم و میدونم گه زندگیم باتو همیشه عالیه...
این بود حرفایی که میخواسم بهت بگم.
معشوقه ی تو:نازگلی
4
نمیدانم اصلاً خدایی هست که عدالتی در کار باشد یا نه، اما مطمئنم، چیزی به نامِ عدالت جز با همان بیعدالتی نمیتواند وجود داشته باشد.
اما اگر این حکمیست ابدی، پس اصلاً چرا باید آنهمه مصیبت از پشت بام سر بر بیاورد؟
بهترین مردم از نظرِ من همانهاییاند که پشتبامشان براق و آیینهگون است.
مطلبی دیگر از این نویسنده
[دغدغههای کاذب، عمر کوتاه زندگی]
مطلبی دیگر در همین موضوع
تیک
بر اساس علایق شما
چاره ای جز جنایت نیست!