اسطوره، ارزش یا... «مقدس» میگوییم هنر بود. ما آن کورسوهای ناچیز تخیلمان را دست گرفتیم و با چیزی به اسم هنر آن را تا حدی واقعی کردیم که ابتدا حاضر شدیم برای آن جان دهیم و بعد، از دست آن کلافه شدیم و خواستیم از بینش ببریم و نابودش کنیم.
بعد دقیقاً جایی که مقدسات فروپاشیده شدند، هنر برایمان مقدس شد.
هنر همیشه در اذهان ما چیز خاص و منحصر به فردیست، ما هنر را جزو والاترین امور بشری قرار دادیم و آن را به درجهای عالی از معنویت رساندیم.
یکی از نمودهای این مسئله، مقولهی نقد است، نقد که در گذشته بر آثار هنری میشد بر اساس سلایقی بود که از ارزشهای دینی سرچشمه میگرفت، اگر اثری خوب بود برای تکریم فرهنگ و تاریخ دینیمان بود، و اگر بد چون بی توجه به آن یا ضدش.
بعد از آن به نقدی رسیدیم که باید سلیقه را کنار میگذاشت، چرا که سلیقه به ما اجازه میداد از این فرض عبور کنیم که هنر به خودیخود ارزشی ندارد و تنها زمانی با ارزش است که دارای برخی چیزهایی باشد که ما میگوییم، سلیقه در نقد به شدت محکوم است چون هنر خودبهخود دارای ارزش است و به وسیلهی قضاوت نمیشود به آن چیزی افزود یا کم کرد.
آلن دوباتن و جان آرمسترانگ از دیدی روانشناسانه به هنر نگاه میکنند سعی دارند آن را از جایگاه والایی که برایش ساختهایم به زیر بکشند.
فارغ از تمام تحلیلهای فنی و تخصصی، باز هم ممکن است از اثری که در درجهی والایی از مهارت و خلاقیت قرار دارد خوشمان نیاید، ولی فقط به دلیل دانستن یک سری اطلاعاتِ چسبیده به کلیت اثر برایش ارزش زیادی قائل باشیم.
یا بالعکس از اثر خیلی مبتدیانهای به شدت خوشمان بیاید.
اما چرا؟ ما مدتها با توجیه سلیقه، این نوع احساسات را بدون تحلیل خاصی، محکوم میکردیم و احمقانه و عامهپسندانه میخواندیم، کتاب اما دقیقاً به همین مسئله میپردازد که، این اتفاقات فقط برای این رخ میدهد چون آثار هنری در مراتب و حالتهای مختلف، پاسخگوی نیازهای روانی ما هستند.
مثلاً اگر از آثار مذهبی بدمان بیاید، برای این نیست که آن آثار مبتدیانه، غیرحرفهای، یا دچار ضعفاند، ما از آنها بدمان میآید چون ما را ارجاع میدهند به فرهنگی که عمیقاً با آن مشکل داریم و از آن کینه داریم.
هنر همچون درمان کتابی بود که من را به شدت موقع خواندن آزار میداد، چون تفکراتش به شدت ضد آن چیزیست که ما امروزه از طریق کتابهای دیگر در مورد هنر خواندهایم و میدانیم:
درک درست مزایای هنر باید شامل آگاهی از این نکته باشد که چهموقع باید هنر را کنار گذاشت. در یک زمان خاص باید موزه یا مجسمهی داخل پارک را ترک کنیم تا هدف راستین هنر، یعنی اصلاح زندگی، را دنبال کنیم، نه به این علت که سپاسگذار نیستیم، یا درک کافی نداریم، به این دلیل که چیزهای زیادی در هنر یافتهایم که ارزشی راستین دارند و نیازمند آنایم که آنها را واقعیتر کنیم. در این کتاب به مزایای هنر نگریستهایم: اینکه چهطور میتواند ظرفیت ما در روابط را افزایش دهد، تفکراتمان دربارهی پول را بهبود بخشد، به ما کمک کند با خود طبیعیمان کنار بیاییم و به آرزوهایمان در سیاست شکل ببخشیم همینها تا به اینجا در مقایسه با نوع درک از هنر که بیشتر نهادهای هنری تا به حال خواستار آن بودهاند تفاوتی عظیم دارد. باید پا را فراتر بگذاریم. هدف حقیقی هنر خلق جهان است که هنر در آن از ضرورت کمتری برخوردار است و چندان خاص و استثنایی نیست؛ جهانی که ارزش هایش به طرزی بی قاعده در سراسر زمین پخش شدهاند. نه مثل الان که ارزش هایش با غلظت زیاد در راهروهای تاقدار موزه ها تحسین و پرستیده می شود. نباید گفتن همزمان این که میتوانیم عاشق هنر باشیم و این که میتوانیم امیدوار باشیم روزی برسد که جامعه اینقدر باب هنر جاروجنجال به راه نیندازد تناقضی با هم داشته باشد. (۲۴۶_۲۴۸)