سالها پیش، با چند تن از دوستانم در کلاس آشپزی ثبتنام کردیم. معلممان عاقلهزنی بود ارمنی با خدمتکار مسنش. از آنجا که این دو انگلیسی صحبت نمیکردند و ما هم ارمنی بلد نبودیم، ارتباط معلم و شاگردان چندان ساده نبود. او با نمایش و در عمل تعلیم میداد؛ وقتی خوراک بره و بادمجان فوقالعائددهاش را درست میکرد، تماشایش میکردیم (و سعی میکردیم به دقت دستور آشپزیاش را رعایت کنیم). ولی خوراکهای ما همیشه ایراد داشت؛ هرچه میکردیم به پای او نمیرسیدیم. کنجکاو بودم «چه چیزی غذاهایِ او را تک و منحصربهفرد میکند؟» جوابی برای سوالم نداشتم تا اینکه یک روز، وقتی سراپا چشم شده بودم و اتفاقات آشپزخانه را زیر نظر داشتم، دیدم معلممان با وقار و متانت غذا را آماده کرد و دست خدمتکار داد. او هم بیحرف به آشپزخانه و بهسوی اجاق رفت و بدون یک لحظه توقف، مشتمشت ادویه و چاشنی رنگووارنگ روی غذا پاشید. مطمئنم که همان «افزودنیها»ی پنهانی بود که غذایش را تا آن اندازه متفاوت میکرد. [1]
اروین د. یالوم، در ابتدایِ کتابِ شگفتانگیزش، رواندرمانی اگزیستانسیال، این قصهی کوتاه را تعریف میکند(که میشه همین الان از فیدیبو خوندش). و بعد به اهمیتِ «افزودنیها» میپردازد، اینکه اصلاً تمامِ بیشترِ کارِ یک درمانگر در مقامِ آموزشدهنده این است که بفهمد چهطور باید در کنارِ تمامِ تئوریهایِ موردِ نیازِ بحث، برایِ انتقالِ مفاهیمِ بحث، آن «افزودنیها»یی را هم کشف کند که قرار است به دیگری فنها یا مهارتهایِ چگونهگیِ اجرایی کردنِ آن مفاهیمِ انتزاعی را یاد دهد.
آنها ورایِ نظریههای رسمیاند، چیزی دربارهشان ننوشتهاند و آشکارا آموزش داده نمیشوند. [2]
گذار از جهانِ درون به جهانِ بیرون کارِ بسیار سختیست و تقریباً یکی از مهمترین فرایندهایِ کارِ هر آموزشدهنده. مفاهیم برایِ انتقال، ابتدا باید از سویِ فرد درک و تحلیل شوند تا تازه، پس از تهنشین شدنشان در ذهنِ فرد، فرد بتواند آنها را نه به صورتِ یک سری حفظیاتِ کور که از گاوصندوقِ فلزیِ خشک و سردِ کوچکی در گوشهی تاریکِ ذهن، بلکه از درونِ چشمهی آبی و سبزِ بیانتهایی که زیرِ نور خورشید است استخراج کند.
یالوم فرض میکند که آموزشدهنده احتمالاً نمیداند یا از این نکته آگاه نیست که قرار است چهچیزهایی را آموزش دهد. یعنی کلیاتِ آنچه را که خود در مقامِ استادی انجام میدهد، میداند و میتواند هم انتقال دهد (که اینها همان قضایایِ کلیِ تئوریکِ بحثاند)، اما احتمالاً مهارتهایی را که خودش در مقامِ استادی به کار میگیرد، تا این مفاهیمِ ذهنی را از درونِ ذهنش، به چیزی قابلِ لمس در دنیایِ بیرون تبدیل کند، نمیداند، یا اینکه اصلاً نمیتواند آنها را پیدا کند و ازشان آگاه شود تا انتقالشان هم بدهد.
پس برایِ آموزشِ درست، احتمالاً فقط دو راه باقی میماند:
اما انگار که هر دو راه به شدت سخت باشند، اولی نیاز به یک ذهن کاملاً مسلط دارد، که به تحلیل و پردازش و فنون آن هم تسلط کافی داشته باشد. این خود به آن معناست که فرد باید مدتی هم با کتابها و استادهایی بگذرانی که بتوانند مهارتهایشان در این زمینه را هم به تو یاد بدهند و تو در آنها نیز استاد بشوی، اما اغلبِ ما آنقدر وقت نداریم تا بتوانیم برایِ سفید شدنِ موهایمان یا به رعشه افتادنِ دستهایمان صبر کنیم، تا بعد بتوانیم به بهترین شکل چیزی را به جهانیان آموزش دهیم، اصلاً مگر در دنیایِ رسانهایِ امروز میشود اینقدر صبر کرد؟و دومین راه نیاز به کتابهای چند جلدیِ مفصل که هر خوانندهای را ناامید کند و آن را کاملاً از یاد گرفتن دلسرد کند دارد. این هم گزینهی مناسبی نیست.
احتمالاً برایِ همین وقتی که کسی میخواهد چیزی یاد بدهد، یا کتاب را در پنجاه سالگیاش نوشته، یا کتابی که نوشته فقط به دستِ شانس موفق بوده، یعنی به طورِ اتفاقی توانسته به همان موضوعاتی بپردازد که خواننده برایِ رشد و پیشرفت نیاز دارد، نه چیزهایی اضافه.
در زندگیِ کودکان تا چه اندازه دقت میکنیم؟ انسان احتمالاً برایِ رسیدن به جایگاهِ فعلیاش علاوه بر تمامِ چیزهایِ دیگرش، نیاز به مقدارِ زیادی اعتماد به نفس داشته که به او جسارتِ انجام دادنِ خیلی از کارهایش را بدهد، همین نیازِ ضروریِ ما، ما را به نقطهای رسانده که برایِ یافتنِ اعتماد به نفسِ بیشتر دست به برتر دانستن خودمان از چیزی دیگر، یا شخصی دیگر بزنیم. غرور.
غرور از آن مفهومهاییست که حتی اگر به ملیت یا کشور و تاریخ هم بچسبانیمش و تبدیل به یک امر همگانی و اجتماعیاش کنیم، باز فقط در صورتی اعتبار دارد که به طریقی، منیتِ فرد را برتر کند. وقتی پایِ «من» به میان میآید، آنوقت همهچیز یا داراییهای تصرف شده است، یا داراییهایی که امکانِ تصرف دارند. ذهنیتها و آموزهها نیز جزوِ همین دارایی فردیاند، ما برایِ دور انداختن یا جایگزین کردنشان باید هزینهی گزافی به نامِ غرور و اعتماد به نفس را بپردازیم.
این یکی از مشکلاتِ یادگیری، یا آموزش است. اگرچه در مثالی که از یالوم آوردهایم، برایِ هیچکدام از دو طرف نمیارزید تا به آموختنِ زبانِ دیگری بپردازند فقط برایِ اینکه یک غذایِ ساده را به دیگری بیاموزند یا از دیگری، اما اگر هم یکی از دو طرف سعی میکرد، زبانِ نامفهومِ آن دیگری را بیاموزد و بعد هم غذایش را، احتمالاً باز هم به خاطرِ عنصری به نامِ غرور موفق نمیشد. چرا؟ چون فرد مجبور بود چیزی که جزو دارایی خودش است را رها کند و به قرض گرفتنِ دارایی دیگری برود، هیچکدام از ما دوست نداریم در شرایطِ برابر، خانهی بزرگِ خودمان در کشورمان را بفروشیم و به کشورِ همسایه برویم و یک سوئیتِ کوچک اجاره کنیم. هرچند این ممکن است اما خیلی سخت است و با از بین بردنِ مینت ملیمان ممکن است.
ما به طورِ کلی دوست نداریم منِ خودمان و ذاراییاش را رها کنیم، تا بتوانیم به درکِ زبانِ متفاوتِ انسانی بپردازیم که قرار است چیزی به ما یاد دهد یا چیزی به او یاد دهیم.
کودکان این غرور را ندارند، وقتی خالهبازی میکنی، همهچیز متعلق به توست و هیچچیز متعلق به تو نیست، مهم نیست تعدادِ افرادی که تو حیاطِ خانه دورِ هم جمع میشوند تا نقشهایِ زندگیِ بزرگترها را اجرا کنند چهقدر باشد، حتی اگر این افراد فقط دو نفر باشند، میتوانند شخصیتهای نمایشیای خلق کنند به تعداد شخصیتهایِ جنگوصلحِ تولستوی.
بازی ساده است، بچهی اول میپذیرد که نقشِ پدر را بازی کند، و بچهی دوم نقشِ مادر را، آنها با همین تعداد شروع میکنند، و ناگهان یکی از دو نفر میگوید: «بچهمان مریض شده». حالا آنها به فردِ دیگری برایِ بازیِ نقشِ بچهی مریض، و در ادامه نقشِ دکتر نیاز دارند، اما آیا به کوچه میروند و زنگِ تکتکِ خانهها را میزنند تا کسی بیاید و برایشان این نقشها را به عهده بگیرد؟ نه.
آنان، سریعاً تغییر نقش میدهند، مادر وسایلِ آشپزخانهاش را رها میکند، یک قدم آنطرفتر میرود و رویِ زمین میخوابد و شروع به درد کشیدن میکند، بعد پدر پشتِ درخت میرود و وقتی بیرون میآید، به یک دکتر تبدیل شده.
همهی بچهها در موقعیتها و خانوادههایِ مشترکی بزرگ نشدهاند، پس تنوع تجربهها و اطلاعاتشان نیز به همین میزان زیاد است. اما چگونه باید این دانشهایِ تجربیِ متفاوت را به یکدیگر آموزش دهند، وقتی هنوز آنقدر توانایی زبانی و کلامی ندارند که آن را به طور دقیق تحلیل و منتقل کنند؟
بچهها روشهایی خلق کردهاند تا به بهترین شکلِ ممکن اطلاعات و مهارتهایِ مختلفشان را به یکدیگر آموزش دهند، آنها بیش از هرچیز، میتوانند در این راه همذاتپنداری کنند و نه تنها آن چه که میخواهند به دیگری آموزش دهند را نقل کنند، بلکه واقعاً آن را آنطور که خودشان یاد گرفتهاند تکرار کنند تا دیگری هم با همان کیفیت یاد بگیرد.
درواقع وقتی کسی نقشِ دکتر را بازی میکند، دارد از تجربههای مریض شدنش و رفتنش به درمانگاه استفاده میکند تا به دیگری بیاموزد وقتی مریض شد قرار است برایش چه اتفاقی رقم بخورد. تمامِ این فرایندِ آموزشی رقم میخورد چون آنها هنوز مالکِ نقشهایشان نشدهاند.
میلان کوندرا در رمانِ بینظیرش، بار هستی، بخشی دارد به نامِ «کلمههایِ نامفهوم» داستان میانِ دو معشوقه میگذرد که درکی مختلف از اعمال یکدیگر دارند و حرفهایِ یکدیگر را متفاوت از هم برداشت و فهم میکنند. و میلان کوندرا فهرستی تهیه میکند از کلمههایی که به دست این هر دو شخصیت دچارِ کجفهمی متقابل شدهاند.
کوندرا در ابتدای همان بخش، کلمهای را میان سابینا و فرانز که معشوقهی یکدیگرند را مورد بررسی قرار میدهد و ابتدا برای سابینا مینویسد:
سابینا زن بودن را حالت و وضعی میداند که خود انتخاب نکرده است و میگوید چیزی را که نتیجه «انتخاب» نیست نمیتوان شایستگی یا ناکامی تلقی کرد. او معتقد است در برابر چنین وضعی تحمیلی باید رفتار درستی پیش گرفت. به نظرش عصیان در برابر این واقعیت که زن زاده شده است، به اندازه افتخار به زن بودن، ابلهانه است. [3]
و بعد از به فرانز میپردازد:
در یکی از نخستین ملاقاتهایشان، فرانز با لحنی خاص به او گفته بود: «سابینا، شما یک زن هستید.» او نمیفهمید چرا فرانز این خبر را جدی و رسمی و با لحن کریستف کلمب، در موقع دیدن ساحل آمریکا به او می گوید. فقط بعدها فهمید که کلمه زن _ که فرانز با طمطراق خاص تلفظ میکند _ در نظرش تعیین یکی از دو جنس انسان نیست، بلکه معرف یک ارزش است. همه زنان شایستگی نداشتند که زن نامیده شوند. [4]
فرهنگ کلمههای نامفهوم میان این دو شخصیت به نسبت طولانیست و این باعث شده تا درک آنان از یکدیگر به کلی متفاوت باشد. سابینا دختریست که به دلایلی خیانت کردن و گذشتن از زندگیهای با ثباتاش را دوست دارد و همیشه به سمت مقصد بعدی میشتابد، فرانز اما یک مرد متاهل است که به همسرش با سابینا خیانت کرده، این در حالیست که فرانز هیچوقت عمیقاً عاشق زنش نبوده و فقط با او (ماری کلود) مانده است چون در ابتدای رابطهشان ماری کلود میگوید اگر ترکم کنی خودکشی خواهم کرد و این باعث میشود فرانز نتواند رحم و شفقتش را مانند یک موهبت به او ارزانی کند. اما حالا که سابینا وارد زندگی فرانز شده، فرانز یک روز ناگهانی تصمیم میگیرد تا به همسرش موضوع خیانت را بگوید و تصمیم بگیرد با سابینا ازدواج کند، سابینا زمانی که این موضوع را میفهمد، در حالی که به نظر عاشق و شیفتهی فرانز است و با او مشکلی ندارد، چنان از زندگی وی ناپدید میشود که فرانز دیگر نتواند آن را پیدا کند.
این دو شخصیت زبان یک دیگر را نمیفهمند و همین منجر به فاجعه میشود. همین کلمههایِ ساده در رمان چیزیست که زندگیِ این دو زوج را به کلی تغییر میدهد. در اینکه نویسنده نگرشی ژرف به انسان و روانِ او دارد، هیچ شکی نیست، اما چه میشود از آن آموخت؟ اهمیتِ زبان. (میتوانید این کتاب را در فیدیبو هم بخوانید.)
با کودک باید با زبانِ خودش حرف زد، آیا ما این زبان را بلدیم یا میتوانیم آن را بیاموزیم؟ ممکن است، اما چرا به پاسخی که طبیعت قبلتر به این مشکل داده توجه نمیکنیم؟ خالهبازی.
کلاسهایِ درس، همیشه در ذهنِ ما با معلمی گره خورده که بر صندلیاش نشسته و منتظر است تا یکی از بچهها بیاید و آنچه را که نفهمیده ازش سوال کند تا او، دریایِ بیکرانِ اطلاعات و دانشش را به سرِ دانشآموز بریزد. اما تقریباً یا کسی به معلم مراجعه نمیکند، یا اینکه خیلی کم. چرا بچهها به معلمشان مراجعه نمیکنند در صورتی که معلم همهی جواب را دارد، اما، دانشآموزهایِ زیادی حتی یک کلمه هم از آنچه باید در کاغذ بنویسند نمیدانند؟
واضح است، چون آنها به تجربه یاد گرفتهاند، معلم قضیه را آنقدر برایِ آنها سخت و پیچیده میکند، که بدتر، به جایِ اینکه آن مطلب را درک کنند و یادش بگیرند، گیجتر میشوند.
در عوض بچهها راهِ سادهتری یافتهاند تا آنچه را معلم نمیتواند به آنها بگوید را به درستی و با سرعت بالایی بیاموزند. پچپچهایِ موقعِ حلِ تمرین همیشه از سمتِ معلم محکوماند، چون معلم تصور میکند، دانشآموز یا در حالِ کپی کردنِ راهِ حلِ بغلدستیاش است، یا اینکه دارد با بغلدستیاش صحبتهایِ بیدرکجا میکند. این هر دو شک نسبت به دانشآموز تا حدودی درست است اما، دانشآموز، در مواردی هم واقعاً دارد از کسی با ذهنیاتِ خودش، دغدغههایِ خودش، زبانِ خودش و نهایتاً درکِ خودش از مسئله، آموزش میبیند. این یکی از همان راههاییست که میشود با استفاده از آن به «افزودنیها»ی یالوم دست یافت. چرا که دانشآموز با آشپزی سروکله میزند که دیگر ارمنی نیست، مثلِ خودش است و هم زبانِ او.
همهی ما با ورودِ تکنولوژیهایِ جدید، شگفتزده شدیم که چهطور کودکانِ ما میتوانند بهتر از خودمان با آن همراز شوند و آن را فراگیرند. میتوانند به کمکِ ما بیایند و مشکلاتِ ما را در این تکنولوژیها رفع کنند، انگار همهشان یک سری کلاسهایِ تخصصیِ کار با تکنولوژی گذرانده بودند و ما اصلاً روحمان هم خبردار نشده بود.
قضیه خیلی ساده بود، جذابیتِ تکنولوژیهایی مثلِ کامپیوتر و موبایل، برایِ بچهها به شدت زیاد بود چون میتوانست آنها را برایِ مدتهای طولانی و به شکلی متنوع سرگرم کند و با جهانهایِ جدیدی هم آشنا کند. اما بچهها برایِ استفاده از آن، نیاز به یادگرفتنِ طرزِ کارش داشتند، اما بزرگترها آموزههایِ خاصی برایِ این موجوداتِ حریص که حوصلهشان زود سر میرفت نداشتند، بزرگترها در بهترین حالت میتوانستند بگویند چگونه با موبایل به 118 زنگ بزنید و شماره تلفنِ جایی را بگیرید، اما این اصلاً برایِ این بچهها کافی نبود، آنها به دنبالِ مهارتهایِ نوظهور و پیچیدهترِ این وسایل بودند و هر چیزی را که به نظرشان رنگوبویی از سرگرمی داشت امتحان میکردند.
همین فرایند اجباری، باعث شد کودکانمان رو به خودآموزی بیاورند، آنها آزمون و خطا میکردند و آنقدر به همهچیز دست میزدند تا بدونِ حتی یک کلمه دانش از زبانِ انگلیسی متوجهِ نوعِ کارِ وسایلی شوند که تماماً بر مبنایِ زبانِ انگلیسی بودند.
اتفاقِ دومی که در این فرایند افتاد، آموزشِ این اطلاعات بود، از سمتِ کودکان، به کودکان، به بهترین شکلِ ممکن، اما هرچهقدر هم که کودکان سعی میکردند از والدینشان بیاموزند، یا به آنها بیاموزانند به شکستهای پیدرپی برمیخوردند.
چگونه زمانی که خالهبازی میکنیم، به نصایحِ یالوم و کوندرا هم توجه کنیم؟
این سه عامل، همهی آنچیزیست که باید در تدریس به کودک مدنظر داشته باشیم:
[1] روان دروانی اگزیستانسیالیسم، نوشتهی اروین د. یالوم، نشر نی، صفحهی 17
[2] روان دروانی اگزیستانسیالیسم، نوشتهی اروین د. یالوم، نشر نی، صفحهی 18
[3] بار هستی، نوشتهی میلان کوندرا، نشر قطره، صفحهی 115
[3] بار هستی، نوشتهی میلان کوندرا، نشر قطره، صفحهی 115 - 116
نویسنده: امیدرضا خدادادی