حالا مکانِ مقدسِ من شده است کتابخانهی زهراییه. اول چون محیط دلبازی دارد، دوم چون هر از گاه رفقا را درش میبینم، سوم چون پیاده از خانهمان 15 دقیقه بیشتر راه نیست، چهارم چون به مرکزِ شهر و البته تنها کتابفروشیِ مرجعِ شهر بسیار نزدیک است، تقریبا یک دقیقه با پای پیاده. اما این مکانِ مقدس گاهی حوصلهام را سر میبرد، همینطور که نشستهام و جیرهی 25 صفحهای از یک کتاب را میخوانم یا جیرهی هزار کلمهای از یک طرحِ داستانی، یا ایده یا نامه حتی، مینویسم و دستهام قفل میکند دیگر نمیتوانم با صدایِ چلق چلقم رویِ کیبوردِ لبتاپ بچه مدرسهایها یا دانشجوها را عاصی کنم. بلند میشوم از مکانِ مقدس بیرون میزنم و پناه میبرم به کتابسرایِ سبز که همان تک کتابفروشیِ مرجعمان است. آنوقت یک کتابِ کوچولویِ یک روزه، یعنی حدودِ صد صفحهای پیدا میکنم، به بهانهی آن کتاب کلِ کتابها را هم برای چندمین بار وارسی میکنم، آنوقت برمیگردم شروع میکنم به خواندن آن کتاب کوچولو.
لذتی که حرفش بود یکی از این کتاب کوچولوهاست، انتخابهای بی برنامه، از رویِ ظاهر، به اعتبارِ ناشر، یا اینکه چندباری اسم نویسنده را خوانده یا شنیدهام. خب از یک تخممرغ شانسی که نمیشود زیاد انتظاری داشت اما این دفعه انتظارات برآورده شد، کتاب صراحتاً راجع به هنر عکاسیست و بسیار نامنسجم و پراکندهگو، هرچند همیشه یک محتوایِ اصلی این خاطرهها، شرحها، ایدهها، پژوهشها یا حتی روایتهای طنز و گاه داستانی را دورِ هم جمع کرده. اما این فقط راجع به عکاسی نیست، همانطور که بر جلد نوشته چگونه دیدن را هم شامل میشود، چگونه زیستن را نمیدانم... اما کتاب برایِ من دقیقا در یک تکهی کوتاه درخشان شد و تاثیرش را گذاشت و فکر میکنم همیشه در ذهنم بماند، چنان که فکر میکنم خودِ مؤلف هم برای آن ارزشی دو چندان قائل بوده که اسمِ کتاب را گذاشته لذتی که حرفش بود. آن تکه راجع به لذتِ عکاسیست و حیرتِ من زمانی دو چندان شد که به جای فعل و عکاسی نوشتن را گذاشتم و دیدم که چقدر به چنین متنی نیاز داشتم، مدتها قبل، زمانی که مدام در جستجویِ ایدهای خارقالعاده بودم. (ص 80-82)