دقیقاً نمی دانم این من هستم که انتخاب هایم کاملاً حساب شده است و مدام کارهای خوبِ ایرانی را از کتابفروشی ها به غنیمت میبرم، یا نویسنده هایمان دارند تکانی به خودشان میدهند و درست حسابی مینویسند، یا حتی تر اینکه تمام گارد منفیِ ما نسبت به ادبیات بومی مان نتیجه ی پروپاگاندای رسانه ها بوده است؟ شاید تر حتی اینکه فقط لوئیس بونوئل راست میگفت که حادثه حاکم مطلق جهان است و این همه بخت و اقبال.
خب نتیجه میگیریم اگر تا اینجای متن را خوانده باشید چه بسیار فحش ها که به این مقدمه ی طویل نداده اید.
اما شهسواری به نظرم مخاطب شناس قهاری است. تمام کاری که میکند انداختن مخاطب در یک تله است و بعد دویدن و از مخاطب پیشی گرفتن. و این کار را در تمام ابعاد روایتش میکند. فرم و محتوا و قصه و پیچش ها و زبان و نثر و شخصیت ها و فصل بندی ها و الخصوص دیالوگ هایش.
نمیشود قصه ی رمان را برایتان بگویم چون اصولا یکی از نقاط قوت رمان دربسته بودن دنیایش است و کشف و شهود خودتان موقع خواندن.
اما باز مثل اینکه حادثه یگانه رهبر جهان است، هفته ی پیش بود که بحثی بر سر کلیشه بودن یک داستان در گرفت و مانیفستی صادر کردم بر این اساس که: وقتی همه میخواهند کلیشه ای ننویسند، اینکه تو کلیشه ای بنویسی دیگر کلیشه ای نوشتن نیست. شاید به خاطر اینکه مصداق تفاوت در جمله ی بالا تنها کلمه ی کلیشه است، درکش کمی گیج کننده شود. اما اگر قرار باشد یک نمونه از این کار را بیاوریم که چطور میشود آگاهانه کلیشه ای نوشت و موفق بود، باید از فصل اول این رمان حرف زد. سربسته بخواهم بگویمش داستان یک مرد منفعل و روشنفکر است که (به نظر میرسد) خواهری دارد آتش پاره و دوست دختری آتش پاره تر که مدام روی (به قول معروف) مخش دو دو میزنند. این همه اما نیست همه اش. قصه که به وفور یافت میشود و به شدت باور ناپذیر و رویایی و کلیشه ای هست، نقطه قوت اما در فصل اول به گمانم نثر قوی و دوست داشتنی آن است. از طرفی این فصل فقط حکم خاکی را دارد که شهسواری دانه اش را در آن میکارد و منتظر میماند تا در ادامه آن را برداشت کند. اما اینکه چگونه؟ بخوانیدش تا بدانید کدام شب ممکن است...