اتفاقی یک فایل پیدا کردم برای اوایل دانشگاه که یک مقاله بود برای زندگی نامه امید کربلایی از سال اول تا دانشگاه که برای درس اندیشه اسلامی نوشته بودم
و الان یکی از مشاوران کسبوکار به نام در ایران هستم
این استادمون خیلی خوب بود یک نمره خیلی بالایی رو همینجوری مفتی فقط برای نوشتنه مقاله ٢٥ صفحه ای از زندگی ناممون میداد بنده خدا همه رو هم میخوند :)
مقاله رو این پایین براتون میارمش هم جالب هست هم خنده دار
امید کربلایی
هرکاری میکنم که از خاطرات دور بشم و در حال زندگی کنم نمیتونم، به هرحال انسان به خاطره زندست شاید یادکردن از گذشته بد هم نباشه:)
مقدمه:
در این مقاله نگاهی گذرا از دبستان تا دبیرستان و دانشگاه دارم اما متاسفانه چون من به دلیل معلولیت نمیتونستم مدرسه برم زیاد خاطراتی رو از مدرسه و معلم هام ندارم که بگم
در اطرافم هم کسی رو ندارم که از اون بخوام خاطراتش رو برام بگه
من کله درس های که از اول عمرم نوشتم ٢٥ صفحه نمیشه روی هم، نمیدونم چجوری باید این همه رو بنویسم به امید خدا شروع میکنیم امیدواریم که بشه
شروع درس و دبستان (امید کربلایی معلول) :
چون من معلولیت شدید مادرزادی دارم وقتی زمان رفتن به مدرسه ام رسید پدر بزرگ و مادر بزرگم با رفتن من به مدرسه مخالفت میکردن اما مادرم با پافشاری من رو به مدرسه برد
و تمام سختی ها رو مادر و پدرم به دوش کشیدن تا من به مدرسه برم
من هفته ای دو سه روز به مدرسه میرفتم و بقیه روز ها رو مادرم باهام کار میکرد
در واقع معلم اصلی من مادرم بود اما اسم معلم کلاس اول و دوم ما در مدرسه خانوم فتح آبادی بود که اون روز های که من مدرسه میرفتم همیشه ازم میخواست وقتی از بچه های دیگه سوال میپرسه و اون ها دارن فکر میکنن من جواب درست رو نگم
اما من وقتی میدیدم بچه ها نمیتونن سوال های ساده رو جواب بدن
معمولا خودم جواب رو میدادم اون زمان شاگرد زرنگی بودیم برا خودمون
خانوم فتح آبادی هم خیلی سخت گیر بود تو درس اما کلا آدم خوبی بود
رسیدیم کلاس سوم که چون کلاس های سوم به بالا در طبقه دوم برگذار میشد من دیگه نمیتونستم اون هفته ای دو سه روز رو هم برم سر کلاس
و فقط برای رفع اشکالات هفته ای یکی دو بار میرفتم و در زنگ های تفریح که معلم ها پایین بودن ازشون سوالاتم رو میپرسیدم
هرچی مادرم به مدیر مدرسه اسرار کرد که این بچه دو سال قبل شاگرد ممتاز بوده و یکی از کلاس سوم ها رو طبقه پایین برگذار کنید مدیر قبول نکرد
همیشه تو مدرسه بچه ها حتی به سختی هم بود من رو داخل بازی هاشون راه میدادن
خیلی دوستان خوبی تو اون زمان دبستان داشتم
کلا امتحان رو هم که اون زمان من میدادم مدیر اون مدرسه خیلی با من بد بود
بعد از تموم کردن ورقه می آمد شفاهی از من میپرسید که مطمئن بشه خودم به سوالاتم جواب دادم
تازه منشی هم از معلم ها یا ناظم اون مدرسه بود که من میگفتم و اون مینوشت اما باز هم به من اعتماد نداشت البته خودش رو کوچیک میکرد چون من با قاطعیت جواب ها رو میدادم و اون هم احتمالا همیشه دوست داشت من یکی رو اشتباه جواب بدم تا به همه بگه که کار درستی رو میکرده بگذریم
معلم اصلی من همیشه تو همه دوران مادرم و خواهرم بودن که چون وقتی میدیدند من به دلیل معلولیت نمیتونم کتاب رو دستم بگیرم و درس بخونم
برام کله نکات مهم کتاب رو به شکل لایتنر روی کاغذ های کوچک برام مینوشتند تا راحت بتونم دستم بگیرم و بخونم
بعد از ورود به راهنمایی خواهرم هم به معلم هام اضافه شد چند درس رو هم اون بهم آموزش میداد
راهنمایی امید کربلایی:
سیکلم رو گرفتم رسیدیم به راهنمایی فکر کنم بی مزه ترین دوران هر ادمی تو راهنمایی هست با درس های بی مزه و بی هدف
از معلم های راهنمایی زیاد کسی رو به اسم یادم نیست
فقط یه معلم هنر داشتیم که همیشه با بچه ها بود به اسم فتحی
استاد خط و خوشنویسی هم بود همیشه برا بچه ها طرح خالی مذهبی زیبایی مینوشت و خوشنویسی میکرد
همیشه اتاق من پر بود از دست خط های اون معلم که بهم میداد
از اونجایی که زیاد مدرسه نمی رفتم متاسفانه معلمی رو هم نمیشاسم که بخوام از اون بگم چون فقط میرفتم امتحان میدادم و میومدم
تو این سال های راهنمایی یه معلم خیلی خوب هم از طرف بهزیستی برام فرستاده بودندن
خانوم علیزاده که واقعا عالی بود تنها معلمی که از بهزیستی برام فرستادند و بلد بود درس بده همین خانوم علیزاده بود
بقیه زیاد بلد نبودن فقط رابط ببین من و مدرسه بودن و زمان امتحان ها به عنوان منشی من بودند
دبیرستان (امید کربلایی برنامه نویس) :
رسیدیم به دبیرستان که بخش اصلی این مقاله هست
روز اول مهر بود که وارد مدرسه شدم و هیچکس رو نمیشناختم آخه محلمون رو تازه
عوض کرده بودیم و با هیچ یک از رفیقام
که تا اون زمان باهاشون آشنا شدم نبودم.
با پدرم یه گوشه از حیاط به تماشای بچه ها پرداختیم.
هیاهوی زیادی بود و منم اصلا از سرو صدای زیاد خوشم نمیومد.
با مدیر مدرسه و رییس اداره آموزش و پرورش صحبت کرده بودیم و من فقظ هفته ای
یک بار برای رفع اشکالات و مطلع شدن
از تدریس معلم ها به مدرسه میرفتم.
درهمان زمان بود که با بچه های زیادی رفیق شده بودم آخه اونا میگفتن بچه باحال و دوست داشتنی هستم و تقریبا همه دوستم داشتن
و رفیقای خوبی برای همدیگه شده بودیم.
من تو خونه با مادر و خواهرم درس میخوندم و زمان مشخصی برای درسام نداشتم ولی وقتی
تصمیم به خوندن میکردم تمام فکر و تمرکزم را روی درس میذاشتم و خواهرم هم پا به پای من درس میخواند.
در بین دروس تخصصی بیشتر ریاضی رو دوست داشتم و تصمیم داشتم برای انتخاب رشته ریاضی رو انتخاب کنم
ولی بازهم زود بود برای تصمیم انتخاب رشته سال دوم.
سال اول هم تقریبا رو به اتمام بود که با یک مشاور صحبت کردم و از وضعیت درسیم مطلعش کردم از طرفی هم هدایت تحصیلی که از طرف مدرسه بر اساس معدل و نمراتم بهم داده شده بود
که نشون دهنده این بود که ممکنه بتونم تو رشته ریاضی موفق بشم.
منم اهل ریسک بودم و برام مهم نبود که حالا قرار چی بشه؟
خیلی از دبیران اصرار داشتند که بهترین گزینه برای من انسانیست
ولی من همونطور که گفتم اهل حرف زدن نبودم و از ادبیات
هم اصلا خوشم نمیومد
ولی خب از دبیران اصرار و از من انکار...
بعد از کلی حرف زدن و مشورت کردن های پیاپی با خودم بیشتر فکر کردم
ولی بازهم نظری روی رشته ی انسانی نداشتم و
این بار روی تجربی و ریاضی مردد شدم به قدری که اصلا نتونستم تصمیم بگیرم.
دیگه گفتم چیکار کنم چیکار نکنم بالاخره تجربی رو انتخاب کردم و سریع هم به پدرم گفتم که کتاب های تجربی رو در اولین فرصت برام تهیه کنه
و همینطور هم شد و من شروع به خواندن کردم.
بعد از یه مدت کوتاه بازهم فکرم به ریاضی بود
و این بار استخاره کردم و ریاضی رو انتخاب کردم نمیدونم شاید صلاح کارم اینطوری بود
و بعد هم برای ثبت نام و کارهای مدرسه آماده شدیم.
درسم رو مثل همیشه خوندم و تفریحم که بازی با کامپیوتر بود رو انجام میدادم.
کامپیوتر رو هم دوست داشتم اما خیلی تصمیم جدی روش نداشتم.
بزرگترین تصمیم من در زندگی در دبیرستان اتفاق افتاد که شروع به یادگیری برنامه نویسی کردم
برای من خاطره ی زیادی از درس و مدرسه وجود نداره فقط میتونم بگم سال سوم هم مثل سال دوم گذشت
البته این رو هم باید بگم که اون دسته دبیرانی که فکر میکردن من
در رشته ریاضی نمیتونم دوام بیارم و درس را رها میکنم واقعا از نمرات و وضعیت تحصیلی من متعجب بودند و کلی من را تشویق به ادامه تلاشم کردند.
سال سوم هم گذشت و من دیپلم ریاضی رو با معدل 16 دریافت کردم.
تابستان سال سوم تصمیمم را گرفتم که دیگر نمیخواهم درس بخوانم آخه اون موقع
تونسته بودم ارتباط بهتر و بیشتری با کامپیوتر برقرار کنم و دیگه فکر میکردم ریاضی برام کاربرد نداره .
همینطوری گذشت و من 2 سال درس را کنار گذاشتم
بعد از 2سال یکی از اقوام پیشنهاد دوباره درس خوندن رو بهم داد و من گفتم که برام فرقی نداره.
نمیدونم چرا یکدفعه پیش خودم گفتم بذار پیش دانشگاهی رو هم بخوانم
شروع کردم به ادامه تحصیل البته یکم درگیر شدیم بخاطر وقفه ای که بین تحصیلم افتاد.
منظورم از درگیر شدن یعنی خب کارهای اداری تحصیلم بود که یکم برای پدرم سخت شده بود
به هر ترتیب که شد من دوباره شروع به درس خوندن کردم.
دانشگاه (امید کربلایی کارآفرین):
دوست داشتم درس بخونم و ببینم تو کنکور با وضعیت درسی من چی قبول میشم
اخه گفتم که من اهل ریسک بودم.
میدونید چیه؟ من دوست داشتم تو جامعه یکی بشم که همه بهم افتخار کنند و متعجب از کارهای من با وضعیتم که فکر کنم همینطورم شد.
از اول ابتدایی تا خود پیش دانشگاهی وهمین الان که برای امتحان به دانشگاه میام تنها چیزی که همه فکر میکردن من در برابرش کم میارم و شکست میخورم این بود که اون
همه دانش آموز و دانشجو که خودشون میتونستن بنویسن و یک سال سر کلاس بودن سر امتحان چه تو سالن بودن و چه تو کلاس همگی 1 مراقب داشتن و منم که تمام سال رو
تو خونه بودم و بدون معلم درس خوندم تو یه اتاق با 3 تا مراقب بودم چون یکی دیگه
برام مینوشت و عدالت این بود؟؟
ولی من خودم رو نباختم و با تمام این اوصاف من شکست نخوردم و در کنکور ثبت نام کردم.
بالاخره روز آزمون فرا رسید و من برای رفتن به دانشگاه توانبخشی در خیابان میرداماد آماده شدم.
به آزمون رسیدم و اون روز بالاخره تمام شد و من هیچ دغدغه ای برای فکر کردن به جواب آزمون نداشتم
تا اینکه در رسانه شنیدم که جواب آزمون تا فردا اعلام میشود.
صبح روز بعد هنگام چک کردن گوشی دیدم که پیام هایی از دوستان و اقوام رسیده که
مهندس چیکار کردی؟
پیش خودم گفتم مگه نتایج اعلام شده؟
سریع به سایت مراجعه کردم و دیدم که شب قبل نتایج روی سایت اومده و من هم به
پدرم گفتم و پدرم تمام اطلاعات خواسته شده را وارد سایت کرد و صفحه ی من روی کامپیوتر نمایان شد.
هیچوقت فکر نمیکردم استرس داشته باشم ولی خب احساس میکردم یکمی ته دلم می لرزید
و با صدای تقریبا بلندی گفتم چی شده؟
پدرم سریع مرا بوسید و گفت: چاکر آقا امید.
باهمون اندک استرس خندیدم و گفتم حالا میگین چی شده یا نه؟؟
پدرم گفت: مجاز انتخاب رشته شدی.
پیش خودم خندیدم و گفتم باشه مرسی.
اما تو دلم خیلی خوشحال شده بودم و پشت سر هم تلفن خونه زنگ میخورد
و همه مشتاق بودن تا از جواب آزمون من مطلع بشن.
اون روز هم مثل بقیه روزها برای من گذشت و نوبت به تعیین رشته شد.
حالا دیگه من یه برنامه نویس هم شده بودم
چون تو تفریحاتم معمولا با کامپیوتر در جستجوی ساخت برنامه ای بودم و با استادان زیادی در ارتباط بودم و توانسته بودم اولین برنامه ام رو بنام "ذکر شمار" در بازار انتشار دهم.
و کم کم برچسب کارآفرین هم به من چسبیده شد
از بین تمام دانشگاه ها ترجیح دادم از طریق مجازی به درسم ادامه دهم چون نمیتوانستم در کلاسهای حضوری شرکت کنم.
حال طبق خواسته و لطف پروردگار به این بنده
در رشته مهندسی کامپیوتر مشغول به تحصیل هستم و چندین برنامه اندروید برروی کافه بازار و سایت ها قرار داده ام مثل برنامه رسان و چندین برنامه دیگر که جمعا ٣٠ تایی میشه
و خدارا شاکرم که در این مرحله از زندگیم به جایی رسیده ام که میتونم برای جامعه ام مفید باشم و در همایش ها و جلسات فضای مجازی که بیشتر در دانشگاهها برگزار میشود مورد
حضور پیدا کنم.
در آخر از شما استاد عزیز سپاس گزارم که از دانشجویان در خواست شرح حال کردید
تا من هم بتوانم درد دل هایی که سالهاست در دلم مانده و تا الان تصمیم حرف زدن با کسی را نداشتم به سختی و با یک انگشت بنویسم و برای شما به این صفحه بسپارم.
توصیف اندیشه اسلامی ٢:
از اون جایی که کلاس ها مجازی بود چیز زیادی یا بهتره بگم ارتباط زیادی بین ما و شما نبود که بخوایم چیز زیادی بنویسیم
اما اگر بحث نوشتن آموخته هامون باشد، به شکل کلی اموخته های زیادی رو از شما در این ترم یاد گرفتیم که ما رو به شما مدیون کرد که اگر بخواهیم تمام آموخته هامون رو هم بنویسیم اون هم انقدر زیاد هست که در این مقال نمی گنجد
اما واقعا برای بنده یکم سخت هست که بخوام بیشتر از این تایپ کنم احتمالا شما دیگه کاملا ماجرای تایپ با یک انگشت رو میدونید و امید وارم حق رو به من بدید
امید کربلایی