مقدمه
از دیرباز قصد نوشتن یادداشتی درباره زندگی، کارنامه و شخصیت محمد رضا پهلوی را داشتم، هرچند که قبلا،- نسبت به فضای محدود توییتر-، رشته توییتی مفصلی در مورد عملکرد پادشاهی وی نوشته بودم اما این بار سعی کردم که از زاویه ی دیگری وارد بحث شده و با نادیده گرفتن تمامی پیشداوری های قبلی، در انجام این کار شتابزده عمل نکنم. ناگزیر بودم که تمامی کتابها، مجلات و اسناد تاریخی را که پیشتر در مورد او گردآوری و خوانده بودم ، دوباره بازخوانی و بازنویسی کنم و بکوشم که بدون قضاوت و پیش داوری شخصی، شرح حال زندگی او را آنگونه که بود، نه آنگونه که دیگران دوست دارند؛ بیان کنند و یا بشنوند، روایت کنم. این مقاله خلاصه ای از آن یادداشت طولانی است که در فرصت های بعدی و در زمان و مکان مناسبی متن کاملش منتشر خواهد شد! (1)
بخش اول: شاهی که هیچوقت مستقل نبود!
پیش از آنکه چشم به جهان بگشاید، پدرش در قامت سردار سپه که به قولی می گویند: ژنرال انگلیسی گفته بود: «که هیچ کس جز او نمی تواند ایران را نجات دهد»، و بعدها برخی این جمله را اینگونه تفسیر کردند که هیچ کس جز او نمی توانست منافع انگلستان را در ایران تامین نماید! برای کسب تاج و تخت با تمامی رقبای قدرت که همگی از رجل و سیاستمداران سرشناس اهل قاجار بودند در افتاده و با سودای خلع سلطنت قاجار و برپایی حکومت پهلوی، مشق سیاست می کرد اما تمرین این خط که همراه با بلند پروازی بود، تنها با توسل به تدبیر نبود و گاها اگر لازم می شد، تهدید و ارعاب، جای خدعه و نیرنگ را می گرفت! و زور بر تدبیر، غالب می گردید و بدین خاطر تاریخ هیچگاه رضا شاه را به عنوان یک سیاستمداری زیرک و سیاس ای کاردان نشناخت.. او حتی برخلاف لقب و عنوانی که به او داده بودند، (سردار سپه) فرماندهی بزرگ که فاتح میادین جنگ باشد و در عرصه رزم و پیکار، فتح الفتوح بزرگی انجام دهد، هم نبود! بیشتر باید از وی به عنوان «سردار سازندگی» یاد کرد، نه سیاستمداری سیاس و نه سردار و سپهسالار جنگ. هر چند که مخالفانش او را «رضا خان قلدر» و موافقانش وی را «پدرایران نوین» می نامند، اما هیچکدام از این دوگروه در مقام دوست یا دشمن، به سیاست ورزی او اشاره نکردند. در صحنه ی تاریخ اگر بخواهیم که کارنامه اش را مورد نقد قرار دهیم در قبال اشتباهاتش، خدماتش؛ غیر قابل انکار است هر چند موضوع بحث این مقاله نقد و بررسی زندگی و عملکرد فرزندش است اما در حاشیه این یادداشت باید نوشت که او تا آنجا که در توان داشت برای پیشرفت و سربلندی کشورش تلاش نمود و باید کارنامه او را در ظرف زمان و مکان و با در نظر گرفتن محدودیت هایش در نظر گرفت نوشتن این نکته از آن جهت لازم بود که خاطر نشان کنم که در مورد پدر شاید بتوان با دیده ی اغماض خطاهایش را توجیه کرد! اما در مورد اشتباهات فرزندش، این توجیه چندان جایز نیست! چرا که شاه جوان و تحصیل کرده ای که از سوئیس آمده و به اکثر کشورهای دموکراتیک جهان سفر کرده و زبانهای خارجی تسلط داشت، با شاه کم سوادی که از قزاق خانه قدرت را تصاحب نموده و بجز ترکیه هیچ کجای جهان را ندیده بود، قابل قیاس نیستند! در قیاسی مع الفارق: رضا شاه را باید با شاهان قاجار و امیرکبیر مقایسه کرد و محمد رضا شاه را با مصدق! سبک زندگی، میزان سواد و تحصیلات،هر دو گروه اشتراکات زیادی دارند!
باری، در چنان هنگامه ای که پدرش در سودای قدرت بود، محمد رضا متولد شد. همین که چشم به جهان گشود و خواست که کودکی کند، ناخواسته خود را در مقام ولیعهد مملکت در کنار پدر تازه به قدرت رسیده اش دید که فارغ از دنیای کودکانه ی او با حذف تمامی رقبای سیاسی اش، برایش میراث گرانبهایی به نام ملک ایران را به یادگار می گذاشت! سرزمینی زخم خورده از تیغ استبدادی کهن و درمانده از جهل خرافاتی طاعون وار که از یک سو قرنها اسیر حکومت نالایق شاهان قاجار و شاهان بی کفایت شده بود و از سوی دیگر در قید و بند موقعیت حساس ژئوپولوتیک و جغرافیایی اش شده و چون از دیرباز دروازه ی هند به شمار می رفت، باید ناخواسته تاوان این همسایگی را در مداخلات استعماری کشورهایی چون انگلیس، روسیه تزاری و فرانسه پرداخت می کرد! تا آن روز هزینه ای را که ایران در قبال مداخلات و لشگر کشی های بیگانگان پرداخت کرده بود از دست دادن بخش وسیعی از خاکش بود هر چند که ایران{بخصوص در دو حکومت قاجار و پهلوی و در خلال جنگ جهانی اول و دوم} همواره در مناقشات جهانی (در آن سالها در جنگ جهانی اول و در زمان رضا شاه در جنگ جهانی دوم) اعلام بی طرفی کرده بود ولی با این حال در یک قتل عام سراسری بخش بزرگی از نفوس اش را در قحطی بزرگ و اینجا و اینجا از دست داده بود در چنین موقعیتی بود که رضا شاه با غروری شاهانه و در قامت یک سردار تاج شاهی را به سر می گذاشت که پیش از وی این تاج و تخت به کسی وفا نکرده بود و فرزندش محمد رضا فارغ از تمامی هیاهوهوهای سیاسی و دغدغه های جنگ قدرت و نیرنگ های سیاست، بی آنکه بداند که بازی تقدیر چه سرنوشتی به او رقم زده و تاریخ چه مسئولیت سنگینی بر عهده اش گذاشته، بعد از پایان آن مراسم رسمی، به دنبال بازی های کودکانه اش رفت و متواضعانه به دوستانش که از آن تاریخ به بعد موظف بودند که وی را والاحضرت خطاب کنند، گفت: وقتی که در اتاق تنهاییم و کسی اینجا نیست فارغ از مراسمات درباری به جای «والاحضرت» من را به همان نام «محمد رضا» صدا کنید! آن کودک نمی دانست که بعدها آن تواضع کودکانه جای خود را به تکبر و غرور شاهانه خواهد بخشید و شهوت قدرت طلبی چنان او را مست خواهد کرد که کوچکترین نقدی به خود را بر نخواهد تافت تا جایی که منتقد را با استناد به «توهین به شخص اول مملکت» با مجازات سنگینی جزا و کیفر خواهد داد! روایت نخستین رئیس ساواک اش از انداختن خرس در بند زندان مخالفانش و اینجا آن هم به جرم توهین به شاه و برای اعتراف گیری از متهمان جای تامل بسیاری دارد! و عجیب است که شاهی که در ظاهر کوروش وار( افسانه ساختگی ارتب) و با پرونده سازی ساواک توطئه گرانی که به طرح ترورش متهم شده بودند را می بخشد، این موضوع جای نقد دارد و اینجا و اینجا و اینجا اما با منتقدینش به بدترین شیوه برخورد می کند! آیا کسانی که آن روزها از روی جبر یا تملق او را والاحضرت می خواندند و بعدها با القاب و عناوینی چون «آریامهر و بزرگ ارتشداران ..» در مقابل اش سجده و دست و پایش را می بوسیدند، و حتی چهل سال بعد از مرگش اینک برخی به عنوان روزنامه نگار در خارج از کشور، -البته به خاطر منافعشان- ناراحتند که چرا در جوانی شان خامی کرده و پیش از مصاحبه با وی فرصت را مغتنم نشمرده و چکمه هایش را نلیسیدند! هیچ نقشی در این تغییر خلق و خو، شخصیت و استبداد و خود رای اش نداشتند؟! به گمانم باید زندگی و کارنامه محمد رضا پهلوی را در عصر و زمانه ی خودش مورد نقد و بررسی قرار داد، تمامی نیکی ها و بدی های او ناشی از مقام، منزلت و محیط اجتماعی بود که او در آن رشد یافته بود، خدمات و خیانت هایش هم محصول همان فضای تاریخی، اجتماعی و فرهنگی بود که یک قرن پیش از او ناصرالدین شاه را به قتل امیرکبیرش وا داشته و محمد علی شاه را به همکاری با بیگانگان و برای حفظ قدرتش وادار کرده بود تا مجلس ملی کشورش را با کمک بیگانگان به توپ ببندد! او از دل همان فرهنگ بیماری می آمد که جز نکبت استبداد تاریخی که همراه با توطئه و دسیسه ی استعمار خارجی و استحمار و خرافات دینی بود، وی را وادار می کرد که برای حفظ تاج و تخت اش، استقلال ملی کشور و آزادی و حقوق مردمش را فدای منافع شخصی اش نموده، تا روح یابی سلطنت را به روایت تاریخ و اینجا تکرار نماید - پیش از او که چنین بود و بعد از وی هم چنین شد!- اما سوال اصلی این است شاهی که تحصیل کرده سوئیس بود و بیگانه با فرهنگ لیبرال دموکراسی غربی نبود، چرا به جای یک پادشاه مشروطه در نقش یک سلطان حکومت کرد؟
بی شک در تاریخ، او مسئول تمامی اعمالش است اما نباید غافل بود که او در قبال تمامی خدمات و خیانت هایش و حتی در ارتکاب جنایت هایش شرکایی هم داشت. از درباریان فاسد و اینجا تا غلامان حلقه به گوش و بادمجان دور قاب چین هایی ارزان قیمتی که هنوز حسرت می خورند که چرا در گذشته آنگونه که باید و شاید مراتب نوکری و فرایض غلامی شان را خوب به جای نیاوردند! هر کدام از این افراد،- خواسته یا ناخواسته - به نوعی در اشتباهات و سقوط حکومتش سهیم بوده و هستند! اما در تاریخ چندان نام آنها گفته نمی شود و دلیل اش هم مشخص است! بزرگترین اشتباه شاه این بود که اولا شخصا اشتباهاتش را قبول نداشت و غیر از خودش، «ابر و باد و مه و خورشید و فلک» را مقصر دانسته و مسئول تمامی کاستی ها و نابسامانی ها قلمداد می کرد و ثانیا در دوران حکومتش چنان با حرص و ولع تمامی قدرت را در دستانش قبضه کرده و مشتی رجاله را به دور خود جمع کرده بود، که در نزد افکار عمومی مردم و مخالفانش، هیچ کس حتی حاضر نبود که خطای غلامانش را به حساب او ننویسد و مردم جز او هیچ کس را مسئول اشتباهات و کاستی ها نمی دیدند و همین نکته در سال 57 در قهر انقلابی جامعه با شخص او نقش بسزایی در سرنگونی حکومتش داشت و ناراضیان حتی کوچکترین خطای زیر دست هایش را هم که شاید او از آنها بی خبر بود به حساب شخصی او نوشتند تا جایی که در روزهای پایانی حکومتش حتی بختیار هم که سالها جزء اپوزیسون او به شمار می رفت باز هم نتوانست در نقش آن پزشک حاذق بیماری را که در حال مرگ بود نجات دهد! کتابش اینجا و او اگر کمی قدرت نامحدودش را با رقبایش تقسیم می کرد و اگر به عنوان شاه فقط کمی به سوگندی که در حفظ قانون مشروطه خورده بود وفادار می ماند و اگر دست و پای همین فرصت طلبانی را که به اطرافش حلقه زده بودند را می بست! شاید بعد از گذشت نیم قرن از تاسیس سلسله پهلوی، نه حکومتش سرنگون می شد و نه تمامی خطاها و اشتباهات آمران و عاملان جنایت و مجریان قانون به حساب شخصی او نوشته می شد! بزرگترین خطای شاه این بود که برخلاف پدرش، کسی نمی توانست که به او حرف راست بگوید همچنان که کسی جرات گفتن دروغ به رضا شاه را نداشت و این فرق بین پدر و پسر بود که سرانجام همین دروغ ها مقدمه ای برای آغاز زوالش گردید.
آن کودک نمی دانست که چندی پیش از مراسم تاجگذاری یکی از نمایندگان مجلس (مصدق در دوره پنجم مجلس) که بعدها در زمان سلطنت او به مقام نخست وزیری رسید، «ضمن تقدیر و ارادت از خدمات پدرش» به درستی گفته بود: و اینجا « که اگر سردارسپه، شاه غیر مسئول شود یک شخص توانا را تبدیل کردن به یک شخصیت تشریفاتی خیانت است و اگر بخواهد که شاه تاثیرگزار باشد که باز بر می گردیم به دوران استبداد!» و این سخن حکیمانه در تمام نیم قرن حکومت خود و پدرش نقطه ی اختلاف و تضاد او با نخست وزیران و ملتش خواهد شد و اصل اختلاف و تقابل او با مصدق که سه دهه بعد در جریان کودتای 28 مرداد به وقوع پیوست در تفسیر این جمله خلاصه می گردید که شاه باید سلطنت کند و نه حکومت واقعیتی که او هیچگاه نخواست که آن را بپذیرد و حتی وقتی هم که حکومتش سرنگون و سلطنتش به باد رفت در تشریح علل سقوط و فروپاشی قدرتش به همه مسائل ریز و درشتی چون (از خیانت دوستان داخلی و متحدان خارجی، نقش رادیوی بی بی سی، سیاست های نفتی و ناسپاسی مردم و تقدیر الهی ...) که باعث زوالش شده بودند، اشاره کرد اما به این مورد اصلی -هیچگاه نه خودش و نه حتی فرزندش تاکنون حاضر به اعتراف به آن - نشده است! آن کودک در آن سن و سال نمی دانست که آن نماینده مجلس روزی در مقام نخست وزیر قهرمان ملی ضد استعمار خواهد شد و او ناگزیرخواهد شد که به عنوان یک شاه کودتاچی و برای افزایش قدرت و اختیارات شخصی و با حمایت همان هایی که در ابتدا تاج را به پدرش بخشیدند و بعدها فرش را از زیر پایش کشیدند، کودتا نماید و بعد از آن هر وقت در تاریخ نام و یادش مطرح شود سنگینی سایه آن نخست وزیر، تمامی اعتبار و حاصل همه خدمات و زحماتش را به زیر سوال خواهد برد! حتی نمی دانست که پیش از مصدق باید با قوام کهنه کاری باید به چالش برخیزد که نه تنها از آغاز مشروطه در متن سیاست و تاریخ وقایع ایران بوده، بلکه حتی پیش از آنکه پدر قزاقش نخست وزیر و سپس شاه شود، او با آن دست خط زیبای اش فرمان مشروطه را نوشته و به امضای مظفرالدین شاه رسانده بود و با آن همه سابقه تاریخی و تجربه ی سیاسی اش، به ولیعهد، نه به چشم یک پادشاه بعدی و رقیب سیاسی قدرتمند، بلکه به چشم همان کودکی می نگریست که از تولد تا پادشاهی اش در کنار پدرش دیده بود و خود به عنوان یک رجل سیاسی سرشناس، هر از گاهی در خلال دیدارهایی که با رضا شاه داشت وقتی که او را در حین بازی در پیش پدرش می دید از روی تکبر یا طعنه و تحقیر می گفت: «والا حضرت چه بزرگ شده است!» به همین خاطر بود که بعد از قوام و مصدق و زاهدی که در کنار شعبان بی مخ ها این دو گروه آخری به خاطر همکاری در سرنگونی مصدق خود را تاج بخش می نامید، همواره سعی می کرد که به جای یک نخست وزیر باتجربه و کاردان و سیاستمدار ماهر، نخست وزیر ضعیف و ناتوانی را سر کار بیاورد که به او به چشم یک پادشاه مقتدر و نه یک کودک و شاه ضعیف نگاه کند! حداقل 25 سال زمان لازم بود که آن کودک از آب و گل در بیاید وبزرگ شود و برخلاف پدرش بی آنکه خود اندکی برای کسب تاج و تختش همت و اراده ای از خود نشان بدهد با کمک دول انگلیس و آمریکا به صلح یا جنگ و ستیز با این دو شخصیت تاریخ معاصر ایران بپردازد! که نتیجه ی این تقابل های قدرت طلبانه، تبدیل مقام شاه مشروطه به سلطانی مستبد بود که جز سقوط سلطنت، مرگ در غربت و آواره گی خانواده اش، نتیجه ای به دنبال نداشت!
بر خلاف دیگران معتقدم که محمد رضا پهلوی با اینکه از طفولیت تا مرگ از همه نعمات مادی و خدمات رفاهی برخوردار بود اما از لحاظ زندگی شخصی و عاطفی دوران سختی را پشت سر گذاشته بود و بیشتر عدم استقلال سیاسی وی در دوران سلطنتش، به این مسئله شخصی که این روزها از آن به عنوان « ژن خوب» یاد می کنند، مربوط می شد! او در مقام ولیعهد و پادشاه آینده کشور، تحت تعلیم و تربیت سخت گیرانه پدرش که حتی در نشان دادن مهر پدری در ظاهر به او دریغ می کرد اما در ته قلبش او را از جان خود هم بیشتر دوست می داشت تا جایی که همسر و دخترانش ( مادر و خواهران شاه ) را موظف به احترام به شاهزاده کرده بود در دربار نوپایی رشد و پرورش یافت که ناگزیر بود که نه به عنوان یک کودک بلکه در نقش یک شاهزاده بالاجبار و با چشم پوشی از همه ی احساسات صادقانه کودکانه اش مثل یک هنرپیشه ی تئاتر نقش شاه آینده مملکت را اجرا نماید! البته این ضعف اکتسابی بود و در تاریخ سلطنت ایران بجز بنیانگذاران سلسله های پادشاهی که اکثرا انسانهای مصمم و با اراده ای بودند، فرزندانشان با اتکا به پدرانشان از داشتن آن ویژگی ها و خصوصیات اخلاقی، رنج می بردند! ظاهرا این درد و رنج از وی به پسرش هم منتقل شده است! تصویراینجا در تمامی دوران کودکی و جوانی، گفتار، کردار و حتی پندارش تحت نظر پدر و اطرافیانش بود و پدرش که در کودکی دوران سختی را پشت سر گذاشته بود می خواست که تمامی کمبودهای دوران طفولیت و جوانی اش را در کمال یافتن زندگی فرزندانش بخصوص محمد رضا پهلوی جبران کند رضا شاه که پادشاه بی سوادی بود و این عیب در عصر و زمانه ی وی چندان نقصی محسوب نمی شد! ( شاهان در طول تاریخ - پیش از عصر قبل از مدرنیته ایران - با زور و شمشیر به قدرت می رسیدند تنها شاه ایران که نسبتا تحصیلات درست و حسابی داشت محمد رضا شاه بود) دوست می داشت که ولیعهدش به سلاح تمامی علوم و فنون و دانش روز مجهز شود و حتی به زبان های خارجی هم تسلط یابد به خاطر این روحیه و تربیت نظامی، ولیعهد جوان موظف بود بجز انجام تکالیف مدرسه به دستور پدرش در کلاس های خصوصی هم حاضر شده و نواقص و کمبودهای زندگی پدرش را به نقطه کمال برساند! ولیعهد جوان حتی وقتی که برای ادامه ی تحصیلات به سوئیس رفته و به دور از چشم پدر ظاهرا از آزادی عمل بیشتری برخوردار بود بنا به دستور رضا شاه وظیفه داشت که هر هفته یک نامه به زبان فارسی برای پدرش بنویسد و پدر را از حال و احوالش در غربت باخبر کند رضا شاه حتی در مورد دستخط و انشاء او هم حساس بود و نظر و رآی منشی هایش را در این باره جویا می شد! که ناگفته نماند که همه این سخت گیری های شاهانه که از جانب پدر اعمال می شد، چون جور استادی بود که هر چند در ظاهر بیش از مهر پدری خود را نشان می داد اما به خاطر منافع حکومت و حفظ قدرت پهلوی با دوراندیشی همراه بود و همین تعلیم و تعلم سخت گیرانه بعدها باعث گردید که محمد رضاشاه در قیاس با سایر شاهان و حاکمان منطقه در ظاهر یک سر و گردن بالاتراز دیگران نشان داده شود! مثلا اهل ورزش باشد، خلبانی کند، به زبان های خارجی (فرانسه و انگلیسی) تسلط کامل داشته، انسان مودبی باشد و در برپایی روابط دیپلماتیک به عنوان یک پادشاه مدرن و ترقی خواه حداقل در ظاهر آبرو و اعتبار ملت و کشورش را حفظ نماید! البته نقدهایی هم اخیرا به این موضوع وارد شده است ! ادب بعد از ثروت تنها میراثی هست که از آخرین شاه تاریخ ایران به فرزندش به یادگار مانده اما متاسفانه اغلب حامیانش فاقد آن منش و رفتار مودبانه ای هستند که از طرفداران یک شاه مترقی و با کلاس انتظار می رود! و به همین خاطر است که این سالها لمپنیسم بخش جدایی ناپذیر ادبیات و گفتمان سلطنت طلبان شده است!
محدودیت های محمد رضا در دربار تازه تاسیس پهلوی تنها در دوران کودکی اش خلاصه نمی شد، او حتی در دوران جوانی و در زیر سایه ی اقتدار پدرش هم در شخصی ترین و عاطفی ترین مسائل شخصی زندگی اش حق تصمیم گیری نداشت! از انتخاب دوستان تا ازدواج با همسر اولش ملکه فوزیه . ولیعهد کشور بعد از موافقت خاندان سلطنتی مصر با ازدواج فوزیه با او، تازه به عنوان آخرین نفر فهمید که پدرش از مدتها قبل از طریق سفیر ایران در مصر، فوزیه را برای او خواستگاری کرده است! بعدها عدم موفقیت های او در زندگی زناشویی ( دو ازدواج ناموفق و طلاق رسمی ) و دخالت های مادر و خواهرانش در زندگی شخصی و خانوادگی، بخوبی نشان داد که ریشه ی این ضعف و عدم استقلال شخصی به دوران کودکی و سایه و اقتدار پدر تاجدارش باز می گردد! و این ضعف در شخصیت او نهادینه شده است! هدف از اشاره به این نکته بیشتر در چارچوب زندگی شخصی او خلاصه نمی شود بلکه وقتی در جریان وقایع شهریور 1320 هنگامی که از نزدیک با چشمان خود دید که انگلیسی ها چه رفتار تحقیرآمیزی و اینجا و اینجا با پدرش کردند و بت اقتدار او را شکستند، همواره برای حفظ تاج و تخت و افزایش قدرت و یا حذف رقبای سیاسی ( نخست وزیرانی چون قوام، مصدق و ...) به دامن همان سفارت خانه ای پناه می برد که چنین رفتار زشت و ناشایستی را در حق پدرش مرتکب شده بود.(2) ظاهرا در نزد او، اقتدار دولت انگلیس جایگزین قدرت کاذب پدرش شده بود و حتی وقتی همین که اقتدار انگلستان در جهان رو به افول نهاد و خورشید در سرزمین بریتانیای کبیر غروب و در امپراتوری نوظهور آمریکا طلوع نمود، این حس وابستگی و عدم استقلال شاه از پدرش به دولت انگلستان و از آنجا به رهبران آمریکا، تغییر جهت داد هر چند که بعدها هنگامی که قیمت نفت بالا رفت و شاه میانسال تصور نمود که با استفاده از فضای جنگ سرد و با فضای رقابت آمریکا با شوروی تا حدودی آهسته می تواند که به سوی استقلال گام بردارد! و از آمریکا بعضی امتیازات را که بیشتر همکاری های نظامی و خرید تسلیحات بود، دریافت نماید! اما دیری نگذشت در روزها و ماه های پایانی سلطنتش در آستانه ی انقلاب و با پیش بینی احتمال سقوط حکومتش، ناگزیر شد که به همان سفارتخانه های خارجی پناه برده و از سفرای آن دولتها برای حفظ تاج و تخت اش کمک بخواهد! در واپسین روزهای حضورش در ایران، دامنه ی درخواست هایش از دولتهای خارجی آنقدر سطحی و نازل بود که هیچ کس تصور نمی کرد که شاهی که چند سال قبل پای در رکاب کوروش کبیر گذاشته و با غرور می گفت: «کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم!» تا این حد به لابه و التماس بیفتد که از دولت انگلستان بخواهد که برنامه های رادیویی بخش فارسی بی بی سی را که در آن روزها ظاهرا صدای انقلابیون شده بود، تحت کنترل و فشار قرار داده و از کارکنان این رسانه بخواهد که از تحریک شنوندگانش در حمایت از آیت الله خمینی پرهیز نماید! او بخوبی می دانست که برنامه های رادیوی بی بی سی، نقش به سزایی در زمینه سازی برای اشغال ایران و سقوط سلطنت پدرش داشته است اینجا و فراموش نکرده بود که رمز کودتایی و اینجا و اینجا دقیقه 38 که 25 سال قبل از بلندگوی آن رادیو پخش شده بود، نقش بسزایی در سرنگونی مصدق و اینجا و اینجا و تبانی او با انگلستان برای حفظ تاج و تخت اش داشت پس بی جهت نبود که در روزهای پایانی حکومتش تا این حد منفعل عمل می کرد! البته باید یادآوری کنم که به گمان من بی انصافی است که تمامی ضعف های شاه را فقط در سایه اقتدار پدر (دلایل روانشناسی) و به خاطر وابستگی سلطنت و تاج و تخت اش به دول خارجی (دلایل سیاسی)، جستجو کنیم! بخش بزرگی از روحیه عدم استقلال و وابستگی او ریشه در ضعف ساختارهای کشور، تازه تاسیس بودن نهادها و نو بنیاد بودن ادارات و سیستم بروکراسی کشور در دوران سلطنت پدرش را هم داشت، یعنی از روزی که چشم خود را به جهان گشوده بود دیده بود که تمامی کارهای عمرانی و اجرای تمامی پروژه های ملی بدست بیگانگان و متخصصان خارجی در ایران صورت می گرفت و مشکل شاه این بود که تصور می کرد که این وضعیت همیشه پایدار خواهد بود و یا حداقل تا زمانی که او سر کار است ایران بدون کمک و حمایت غرب و تنها با تکیه بر پتانسیل و توانایی هایی نیروی داخلی اش نمی تواند که روی پای خود بایستد!(3) و دقیقا مشکل شاه در موضوع عدم استقلال و عدم وابستگی به خاطر همین پیش فرض های اشتباه و روحیات غربگرایانه اش بود که به دانش بومی و صنعت داخلی - با تمامی ضعف هایش - ایمان و اعتقادی نداشت! به همین خاطر بود که برخلاف پدرش حتی در ساده ترین مسائل شخصی (تهیه و دوخت و دوز لباس ها، برپایی جشن ها، درمان بیماری) به متخصص داخلی اعتماد نمی کرد و همیشه راه نجات را در خارج از ایران جستجو می کرد. به نظر او توسعه و پیشرفت کشور و رسیدن ایران به تمدن بزرگ در گرو همکاری کامل با غرب بود و یکی از دلایل سقوطش هم به همین وابستگی مربوط می گردید! که در جریان کنفرانس گوادالوپ این وابستگی به صورت کامل دیده می شود! حتی در دوران تبعید و در واپسین سالهای حیات اش هم وقتی به علل سقوط و فروپاشی اش اشاره می کرد، چندان به ضعف های داخلی، فساد دربار ناکارآمدی سیستم و ... اشاره نکرد حتی هنگامی که کتاب پاسخ به تاریخ را در جهت دفاع از کارنامه سیاسی اش نوشت برای نخستین بار متن را به زبان فرانسه منتشر کرده بود، انگار قرار بود که به جای مردم ایران، شهروندان فرانسه دفاعیات او را بخوانند! البته ناگفته نماند که تعاریف ما از استقلال هم نقش مهمی در قضاوت مان در مورد مستقل بودن یا نبودن شاه دارد! شاید با نگاه قرن بیست و یکمی، خیلی از وابستگی های شاه با عناوینی چون همکاری های دوجانبه، امتیاز دادن به غرب و امکانات گرفتن از آن کشورها و جزء اصول دیپلماسی قلمداد شود! (این تفاسیر براندازان و لیبرال های غربگراست!) اما اگر کارنامه ی استقلال شاه را در عصر و زمانه خودش بسنجیم هیچگاه نمی توانیم که وابستگی و ضعف های او را انکار نموده و استقلال حکومتش را تایید نماییم! البته وابستگی های شاه را نباید تنها به حساب شخصی اش نوشت، ایران در آن مقطع تاریخی، به خاطر نوبنیاد بودن نهادها و ضعف ساختارهای بورکراتیک اش مجبور بود که برای توسعه داخلی اش در عرصه روابط دیپلماتیک ضعیف عمل نموده و تا حدودی وابسته باشد! اما مشکل حکومت شاهان پهلوی در این بود که جنس وابستگی شان به شکل دیگری بود و اصل سلطنت شان وابسته به غرب بود و شاه بعد از کودتای 28 مرداد و با زیر پا گذاشتن اصل مشروطه، قدرتش را به اراده غرب گره زده بود! این نوع وابستگی با ضعف دیپلماسی و یا امتیاز دادن تفاوت دارد(4)
ادامه دارد
1))-الف: درنگارش این مقاله از هایپرلینک استفاده کردم و چون امکان لینک دهی کتابها به صورت مستقیم وجود نداشت سعی کردم که در این مقاله، از منابع آنلاین اینترنتی،{ از مجموعه آرشیوهای سایت های مختلف داخلی و خارجی (اپوزیسون) که در فرمت (متن مقاله، مصاحبه، گزارش، عکس و فیلم های مستند تاریخی ) در فضای مجازی بود،} استفاده نمایم که انجام این کار هرچند برای شخص من بسیار وقت گیر بود اما ارزش آن را داشت که به عنوان یک رفرنس تاریخی آنلاین در این مقاله گردآوری شود. بی شک در متن اصلی که به صورت کتاب منتشر خواهد شد! بجز منابع دیجیتالی و اینترنتی که در متن این مقاله هایپرلینک شده است ،رفرنس ها شامل مجموعه کتابها و مقالات مکتوب و اسناد تاریخی هم خواهد بود که متاسفانه امکان لینک دهی آن فعلا در این یادداشت برایم فراهم نبود و شخصا فرصت اسکرین شات گرفتن و آپولود کردن تک تک صفحات کتابها را نداشتم...
ب: در نوشتن روایت های تاریخی آنچه که مهم و قابل تآمل است صداقت راوی در بیان نیک و بد شخصیت های تاریخی و کارنامه سیاسی رهبران، فارغ از حب و بغض و عشق و کینه های شخصی است اما در عصر و زمانه ی ابتذال که جهل و تعصب از نشانه ی آن است رسیدن بدین مقصود با دشواری هایی همراه است به گمان من با ظهور اینترنت و شبکه های اجتماعی و با دخالت عوام در کار خواص، کار مورخان نسبت به گذشته بسی دشوارتر از قبل شده است! پیشتر مورخان در بررسی یک واقعه تاریخی به کتب و اسناد تاریخی مراجعه می کردند، تا بر اساس تحقیقات شان، درستی و یا خطای یک پژوهش قبلی را که پیش از آنها توسط محققان و خبرگان اهل فن نوشته شده بود، مورد نقد و بررسی قرار دهند اما اینک ناگزیرند که به پیکار با شایعات و ستیز با یاوه هایی که به عنوان فکت از طرف عوام در شبکه های اجتماعی منتشر می شود، نیز برخیزند تا حقیقت را از کمین تحریفات مغرضانه و تعصبات جاهلانه ی افراد، نجات دهند . شوربختانه تاثیر دروغ ها و شایعاتی که در مورد رویدادهای تاریخی و پیرامون زندگی رهبران سیاسی در فضای مجازی مطرح می شود از کتابهایی که در گذشته گاها به عمد و یا به خطا نوشته شده بود، بیشتر است! مورخ از یک سو ناگزیر است که بنا به وظیفه ی اخلاقی و حفظ حقیقت، تاریخ را از عوام گرایی نجات دهد و از سوی دیگر ناچار است که به جای مناظره و مشاجره با اهل تحقیق به پیکار با همان عوامی بپردازد که این نوع دروغ ها و شایعات را ساخته و بدان دامن می زنند! انجام این کار او را در آماج هدف توهین ها و تهدید هایی که از سوی همان عوامی که شنیدن دروغ شیرین را به حقیقت تلخ ترجیح می دهند، قرار می دهد بدین خاطر بود که در نوشتن و انتشار این یادداشت کمی تآمل کرده و حتی متن را به صورت کامل در فضای مجازی منتشر نکردم! چرا که معتقدم: « هر سخن جایی و هر نقطه مکانی و از سوی دیگر به راستی روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد». و نکته مهم آنکه کسانی که بی شرمانه با قصه سازی و افسانه بافی هایشان تاریخ را در جهت تخریب، تضعیف و یا حمایت از یک فرد و جریان سیاسی تحریف می کنند، مشتی انسان جاهل فرومایه و بیگانه با تاریخ اند که حتی وقتی در مدح و یا زم شخصیتی با افراط و تفریط قضاوت می کنند به جای خدمت، خیانت و به جای زم ناخواسته به مدح اش می پردازند و چنان ناشیانه این کار را انجام می دهند که حتی دوستان و دشمنان آن شخصیت تاریخی در عصر و زمان خودش هم نمی توانستنند که در حقش چنان خدمت و یا جنایتی مرتکب شوند! این حساسیت ها در مورد کارنامه و زندگی محمد رضا پهلوی صد چندان است! چرا که اکثر حامیان او در فضای مجازی، جزء بی سوادترین و لمپن ترین افراد جامعه هستند!
2)- در کتاب نگاهی به شاه به روایت عباس میلانی که ظاهرا مورد تایید اکثریت مشروطه خواهان و سلطنت طلبان است به موارد زیادی در این زمینه اشاره شده است. عمدا به این کتاب اشاره کردم زیرا که اولا خاندان پهلوی و سایر رجلان سیاسی دربار، در نگارش این کتاب با نویسنده همکاری کردند و ثانیا مطالب این کتاب بر اساس اسناد وزارت خارجه کشورهایی چون آمریکا و انگلیس نوشته شده است! البته از جانب سلطنت طلبان، نقدهایی هم به این کتاب وارد است که در یک نمونه می توان به اینجا اشاره کرد
3)- البته غربزدگی تنها مختص شاه نبود این روحیه ی بخش بزرگی از جامعه ایران از گذشته تا حال بود است و از زمانی که قوم نجیب آریایی ضرب المثل «مرغ همسایه غاز است» را ساختند همواره ایمان داشتند که برای توسعه و پیشرفت باید نگاه به خارج از مرزها داشت! تنها در دوره های کوتاهی از تاریخ بوده است که ایرانیان یا به توهم یا به تعقل به پتانسیل و نیروی ملی خود ایمان آوردند! پیش از آنکه شهریور 1320 به وقوع بپیوندد، افکار عمومی بخش هایی از جامعه بنا بر تبلیغات رضا شاه چنین تصور می کرد که بعد از هیتلر دومین قدرت برتر نظامی ما هستیم! هنگامی که ارتش نوپای رضا شاهی بدون کوچکترین مقاومتی در برابر نیروهای مهاجم تسلیم شد، توهمات فرو ریخت و ضعف ها آشکار گردید. لازم به یادآوری است که ارتش قوی ترین و منظم ترین نهاد رسمی کشور است که تابع قوانین و سلسله مراتب نظامی است در سایر بخش ها و ادارات وضعیت بنا به نوبنیاد بودن ساختارها و نهادها و عدم تجربه کارکنان و کارمندان دولتی بدتر بود! و این نقاط ضعف را فقط نباید به حساب شاهان پهلوی نوشت!
4)- به عنوان مثال شاید جمهوری اسلامی در مقاطعی به خاطر ضعیف بودن اقتصاد کشور مجبور باشد که برای حفظ قدرتش و با دادن امتیازهایی به متحدانش به منافع ملی کشور ضربه بزند و یا به خاطر منافع سیاسی حکومتش از خیلی از منافع ملی چشم پوشی کند اما عدم استقلال شاه به گونه ای بود که سفارتخانه های انگلیس و آمریکا، در تعیین و تایید کابینه نقش داشتند! و گاها مستقیما سیاست هایشان را به شاه دیکته می کردند! وابستگی شاه به غرب بخصوص در نخستین سالهای سلطنتش بسیار بیشتر از دادن یک امتیاز و بستن یک قرارداد خیانت بار بود اگر می خواهید که به عمق این مسئله پی ببرید کافیست بدانید که «عربستان سعودی که به گاو شیرده آمریکا» تبدیل شده است، تا زمان جنگ خلیج فارس حتی در ظاهر آن امتیازاتی را که شاه به آمریکایی ها داده بود را نمی داد! آمریکا بعد از حمله صدام به کویت توانست که در عربستان پایگاه نظامی داشته باشد این در حالی است که بعد از کودتای 28 مرداد، و با آغاز دو قطبی شدن جهان، ایران یکی از پایگاه های اصلی آمریکایی ها به شمار می رفت. طرح این مسئله به این خاطر است که اخیرا در فضای مجازی هشتگی به نام چی بودیم و چی شدیم نوشته می شود و نسل جوان مثلا در مورد ارزش پاسپورت ایران در زمان شاه و مقایسه آن با دوران کنونی به صورت سطحی مطالبی را مطرح می کنند! اگر آن امتیازاتی را که شاه به آمریکا داده بود ، جمهوری اسلامی هم اگر همان امتیازات را بدهد، نه تنها تمامی تحریمها یک شبه لغو خواهد شد بلکه شهروندان ایرانی هم مثل شهروندان عربستان، قطر، امارات به راحتی و بدون ویزا به آمریکا مسافرت خواهند کرد پس بهتر است که به جای اینکه بگوییم چی بودیم و چی شدیم از خودمان بپرسیم که چی می دادیم و چی میگرفتیم! سفر بدون ویزا در قبال دادن امتیازات نفتی، ایجاد پایگاه نظامی و ...چندان اهمیتی ندارد!