مدت هاست دنبال یه جایی میگردم که فقط بنویسم،بنویسم و بنویسم و بنویسم، بدون هیچ محدودیتی. بدون اینکه بخواد شناخته بشم. واسه اینکه راحت حرف بزنم. قلم خوبی ندارم اما می خوام حرف بزنم. حرفام اهمیتی نداره اما میخوام حرف بزنم.
میدونین الان که دارم تایپ میکنم کلمات مثل زامبی هایی که یه موجود زنده رو در ارتفاع دیدن از سر و کول هم میرن بالا تا زودتر بهش برسن. واژه ها همینطور از سر و کول هم میرن بالا تا زودتر از ذهنم خارج بشن. کلماتی که مدت ها سرکوب شدن،سانسور شدن و تو انفرادی مغزم موندن. اما حالا اومدم اینجا بهشون میدون بدن و بزارم توی این میدون بتازن،بلکه رام بشن و منو آروم بزارن.
راستش بخش زیادی از این واژه ها باید سهم کسی میشد که گذاشت و رفت و خشم رفتن و نبودنش در من موند. نتونستم بهش بگم خیلی نامردی، تو از اولش هم مشخص بود که حاضر نیستی تا تهش باشی. همون شبی که خیلی راحت از صحبت با خواستگارت گفتی و گفتی ما حرفامونو زدیم و هرچی خانواده ها بگن. من چقدر احمق بودم که وایسادم. چقدر احمقم که این همه نفرت رو با خودم دارم حمل میکنم.
الان که همه چی واسم ایده آل ترینه..راستش باید اینا رو می نوشتم تا سبک بشم اول. تا این لایه نفرت رو از مغزم بزنم کنار. الان هر سطر که می نویسم حس میکنم این غبار کهنه از روی ذهنم کنار میره و خودمو شفاف تر میبینم. همون خودی که سال ها زیر این غبار مونده و منتظره یکی بیاد سراغش.
واقعا باید گفت آخر قصمه اما قصه آخرم این نیست... من تازه میخوام یکم به این خودی که سال ها حبسش کرده بودم برسم. پس قصه ما تازه اوله کاره