عجله دارم، جلسه تا چند دقیقه دیگه شروع میشه. سریع میرم بالا، طبق معمول کسی نیومده. یه نفس راحت میکشم و میرم سرجام میشینم و وسایلم رو مرتب میکنم تا بقیه بیان، امروز برعکس روزهای دیگه واسم مهم نیست جلسه به موقع شروع بشه. طبق معمول یه کاغذ میزارم کنار دستم و همینطور خط خطی میکنم، بی اختیار می نویسم “گاه یک سنجاقک” اعضا اومدن و جلسه شروع شده، اما من نگاهم به کاغذه، “به تو دل می بندد” دلم می لرزه و یه بغض میاد سراغم. چشمام رو میبندم، سرمو میندازم پایین، تکرار میکنم خودتو کنترل کن پسر! “و تو هرروز سحر” یهو همه جا ساکت میشه، بدنم از سرما مور مور میشه، چشمامو باز میکنم، انگار همه جا رو مه گرفته، همه چی تاره “می نشینی لب حوض” وسط حیاط خونه وایسادم، یه حوض آبی “تا بیاید از راه” نگاهم متوجه در میشه. یه در دو لنگه ی سبز، یه نسیم ملایم میاد و در باز میشه، مسیر به یه دریاچه منتهی میشه، انگار یه نفر اونجا وایساده، “ از خم پیچک نیلوفرها” میرم سمت در “روی موهای سرت بنشیند” در دور تر و دور تر میشه، همه چیز داره کوچیک میشه “یا که از قطره ی آب کف دستت بخورد” همه جا سفید میشه، غرق در نور، صدام میکنن؟
-امید! امید! کجایی پسر؟ حالت خوبه؟
-آره، دیشب درست نخوابیدم
کاغذم کجاست؟ نکنه کسی بخوندش؟ پیداش کردم، فقط یه خط دیگه جا داره
”گاه یک سنجاقک، همه معنی یک زندگی است”