شاید اولین تصوری که از شنیدن نام فیلم «من دیهگو مارادونا هستم» به ذهن شما متبادر شود، زمین فوتبال باشد؛ اما نویسندهی این فیلم بیش از آنکه حرفهی مارادونا را مدنظر داشته باشد، فدا کردن اخلاق برای نیل به هدف و در عین حال فرافکنی او را دستمایهی داستان خود قرار داده است. بیان این نکته لازم است که دیهگو مارادونا در یکی از بازیهای تیم ملی آرژانتین، با دست توپ را وارد دروازهی تیم حریف کرد و وقتی از او پرسیده شد که آیا این عمل را انجام داده، گفت: «دست خدا بوده است».
سنگ، شیشه و دعوا، کلیدواژههای اصلی فیلم کمدی-درام بهرام توکلی است که ماهیتی پستمدرنیستی دارد. داستان بحثوجدل دو خانواده از دو طبقهی تنگدست و مرفه که تنها دلیلش سنگی است که به شیشه خورده، نمودی از وضعیت کنونی جامعهی ایران به دست میدهد. شخصیتهای این فیلم که اکثرا به دلیل مشکلاتِ برآمده از شرایطِ خاص خود، دارای روانِ پریشانی هستند، نمایندگانِ قشرهای مختلفی از مردم هستند که همگی در یک ویژگی مشترکاند و آن عدم پذیرش مسئولیت امور و حرفهای خویش است که باعث میشود تحمل شنیدن سخنان انتقادی دیگران را نداشته باشند. هریک از این شخصیتها از زاویهی حق به جانب به مسائل و مشکلات مینگرند و هربار که نوبت به نقد خود آنها میرسد، رفتار مارادونایی از خود نشان میدهند. رفتاری که مسائل و اشخاص دیگر را مسبب شرایط نابسامان معرفی میکند و بار مسئولیت را از دوش فرد برمیدارد. در میان این افراد، شخصیتهایی مشاهده میشوند که صحبتهای روشنفکرانه و به قول خودشان «عمیق و نه سطحی» میکنند؛ اما هیچ نشانی از این حرفها در عمل آنها دیده نمیشود. به زبان ادیبالممالک فراهانی، «ما ملامتگر عیب دگرانیم همه / در هم افتاده و از هم نگرانیم همه»
نفاقِ بین اعضای هر خانواده در این فیلم، خبر از خودمداری[1] و منفعتطلبی شخصی میدهد، تا جایی که خواهران و برادران در مقابل یکدیگر قرار میگیرند و فقط برای نشاندادن چیرگی خود بر دیگری لب به سخن میگشایند. در نگاهِ کلیتر نیز میتوان گفت تعریف داستان پیرامون دو خواهرِ دوقلو (با بازی گلاب آدینه) با شباهتهای ظاهری که نقش دو مادرِ دو خانواده را دارند، پیامآور این نکته است که شکافهای فرهنگی، بسیار جدیتر از آن است که با یکسان جلوه دادن ظواهر بتوان آنها را پوشاند. این دو خواهر اگرچه از نظر ظاهر یکسان هستند، ولی در امیدها، آرزوها و ارزشهایشان تفاوت چشمگیری دارند.
او دعوا را برای خالی کردن عقدههای شخصی و اقناع حس برتریجویی خود انجام میدهد و مقصودی جز این ندارد.
در قسمتی از فیلم، لیلی دختر بزرگِ خانوادهی بیبضاعت فریاد میزند و همه را برای ادامهی دعوا فرامیخواند، بهطوری که میتوان فهمید هدف او از ردوبدل کردن دیالوگ صرفا نزاع و دعواست و به دنبال حل کردن مشکلات و بهتر کردن اوضاع و شرایط نیست. او دعوا را برای خالی کردن عقدههای شخصی و اقناع حس برتریجویی خود انجام میدهد و مقصودی جز این ندارد.
انسانهای این فیلم دچار یک بحران هویت شدهاند، بحرانی که گریبان بخشی از مردم جامعهی ایران را نیز گرفته است. در جامعهشناسی، با دو مفهوم مواجهیم: مفهومی به نام «دیگری تعمیم یافته[2]» جورج هربرت مید (با این تعریف که ترکیبی از انتظاراتی است که فرد گمان میکند دیگران از او دارند) و همچنین مفهوم «خود آیینهسان[3]» چارلز هورتون کولی (به معنای تصویر بازتاب شدهی خویش که حاصل واکنشهای دیگران در برابر فرد است.) بحران یادشده را میتوان در یکی از این دو ویژگی فرد و یا هردو جستوجو کرد. به بیان روشنتر، فرد نمیتواند میان منِ فردی و منِ اجتماعیاش، هیچ ارتباطی برقرار کند و نتیجهی این عدم ارتباط، انبوهی از منِ فردی سرکوب شده است که با پرخاشگری خود را نمایان میکند و در قسمتهایی از فیلم نیز به وضوح قابل مشاهده است. برای مثال، در صحنهای که رویا خواهر راوی داستان -که به گفتهی خودش شخصیت عاقل خانواده است- متوجه میشود اَعمال او از دید همگان پنهان است، شروع به ناسزاگویی میکند؛ چرا که در نگاه او رفتار عقلانی، فقط برای خوشایند دیگران انجام میشود و این خود نشان میدهد هویت این فرد دارای نقاط تیرهی زیادی است.
با توجه به مجموعهی این موارد، این فیلم در تلاش است جامعهای را به تصویر بکشد که آشفتگیِ اخلاقیِ قشرهای مختلفِ آن به مراتب در حال پیشرفت است و همچنین تلنگری به همهی ما بزند که شاید ما نیز دستِکمی از اعضای این خانوادهها نداشته باشیم. شاید هریک از ما با شخصیتهای این فیلم نابسامانیهایِ اخلاقیِ مشترکی داشته باشیم. نابسامانیهایی که حسن نَراقی در کتاب «جامعهشناسی خودمانی» مجموعهای از آنها را عنوان کرده است.
پایان قصه، دستخوش سناریویی حقیقتگریزانه است که از جانب صاحبان قدرت اِعمال میشود و آن چیزی نیست جز «پایان خوش». وقتی راوی داستان پایان دردناک و تلخ قصه را روایت میکند شخصی که بلای جان او شده از او پایانی خوش طلب میدارد و راوی نیز برای بقای خود زیر بار این سفارش میرود. نویسندهی فیلم در اینجا قصد دارد با بیانی کنایی شرایطی را روایت کند که در دنیای سیاست وجود دارد و آن تزریقِ بیاساس، سفارشی و بهدور از واقعیت خوشیها به جامعه است.
در مونولوگهای پایانیِ راویِ قصه، حرفهای تأملبرانگیزی شنیده میشود، حرفهایی که دیگران را عامل اصلی اتفاقات ناگوارِ داستانِ فیلم برمیشمارد. این صحبتها نسبت به مسئولیتگریزی ما ایرانیان در مورد نابسامانیها هشدار میدهد، همان گونه که زندهیاد مهندس مهدی بازرگان سالها قبل در کتاب «سازگاری ایرانی» این هشدار را داده بود.
در پایان باید گفت فیلم من دیهگو مارادونا هستم آیینهای از جامعهی خویش است و تماشای آن حتی برای چندین بار، برای مردمِ این جامعه ضروری است. شاید با این کار دست بجنبانیم و تغییر را از خود شروع کنیم و به عاقبتِ راویِ قصه دچار نشویم که بهخاطر حماقتِ بیش از حدش بخشیده شد.
من دیهگو مارادونا هستم، ساختهی بهرام توکلی، با تهیهکنندگی جواد نوروزبیگی در سال 93 فیلمبرداری شد و در جشنوارهی فجر همان سال شرکت کرد و توانست سیمرغ بلورین بهترین بازیگرِ مکملِ مرد برای بازی هومن سیدی، سیمرغِ بلورین بهترین صدابرداری و دیپلم افتخارِ بهترین کارگردانی را به خود اختصاص دهد و در هشت بخش دیگر نیز نامزد دریافت سیمرغ شود.
*این مطلب در سال 1394 نوشته شده است
[1] معادل خودمحوری و تکروی و متفاوت با فردگرایی غربی است. رجوع کنید به کتاب «در پیرامون خودمداری ایرانیان» نوشتۀ حسن قاضیمرادی
[2] generalized other
[3] looking glass self