به جرأت میتوان گفت که تلاشهای هانا آرنت برای پاسداشت حقیقت و آزادی، ناکام نمانده است و شاهد این مدعا را میتوانید در دستبهدست شدن بریدههایی از مقالات و کتابهای او در شبکههای اجتماعی ببینید. مقاله «دروغ در سیاست» (Lying in Politics) تنها چند ماه پس از افشای دروغگویی مسئولان آمریکا در جنگ ویتنام، انتشار یافت (18 نوامبر 1971) و بر برجسته کردن نیت مسئولان و دستاندرکاران وقت برای ترتیب دادن یک دروغ سازمانیافته، تمرکز داشت. هانا آرنت سعی دارد در این مقاله توضیح دهد که چرا نمیتوان حقیقت را برای همیشه کتمان کرد. همچنین به ریشهیابی دستاویزهای سیاستمداران برای توجیه دروغ میپردازد. مطالعۀ چنین نوشتارهایی بر آگاهی ما میافزاید و هزینۀ دروغ گفتن را برای دولتها بیشتر میکند.
فیلم «The Post» از استیون اسپیلبرگ، داستان برملا کردن همین دروغ بزرگ را روایت میکند که میتوان گفت ستایشیست از آزادی مطبوعات.
آنچه در ادامه میخوانید، بریدههایی از مقالۀ دروغ در سیاست است که تصور میکردم خلاصۀ گویایی از کل متن باشد. این قسمتها از برگردان فارسیِ مقاله (به کوشش حسین انور حقیقی، از زبان آلمانی) انتخاب شده، با این تذکر که برخی از جملات برای روانی متن یا نزدیکی بیشتر به متن انگلیسی، اصلاح شده است. لینک متن کاملِ این مقالۀ هانا آرنت به زبان فارسی و انگلیسی، در پایان نوشته قرار داده شده است.
(در متن مقاله، قسمتهایی عینا از متن گزارشاتِ افشاشده دربارۀ جنگ ویتنام، نقل شده، که در میان متن در گیومه آمده است)
«انکار آگاهانۀ واقعیت- توان دروغگویی- و استعداد تغییر دادن واقعیت- توان کنشگری- به همدیگر وابستهاند و آبشخور آنها یکی است: توان تصور.»
«اساسا در بسیاری از مواقع، دروغ، منطقیتر و جذابتر از واقعیت به نظر میآید؛ زیرا دروغگو دارای این مزیت بزرگ است که از قبل چیزی را که مخاطبان انتظار دارند یا دوست دارند بشنوند، میداند. وی تعریف خود را برای پذیرش عموم آماده کرده و دقیقا بدان توجه میکند که چگونه آن را قابل اعتماد جلوه دهد؛ در حالی که واقعیت دارای این عادت بد هست که ما را با چیزهای غیرمنتظرهای روبهرو میکند که آمادگیشان را نداریم.»
«در مواقع عادی، دروغگو نمیتواند در مقابل واقعیت که هیچ جایگزینی برایش نیست، تاب بیاورد. هر اندازه هم که شبکۀ دروغهای دروغگو گستردهتر باشد، حتی اگر کامپیوتر را هم به خدمت بگیرد باز هم به وسعتی نخواهد بود که عظمت و بیانتهایی واقعیت را پوشش دهد. ممکن است که دروغگو در کاربست انبوهی از دروغهای منفرد موفق باشد ولی در نهایت این را خواهد فهمید که با دروغگویی نمیشود از روی پرینسیپ پیش رفت. این یکی از آموزههایی است که بشر توانسته از تجربیات توتالیتری و بهویژه از اعتماد هراسانگیزی که حاکمان توتالیتر به قدرت دروغ داشتهاند، بگیرد. مثلا توان آنها در بازنویسی مکرر تاریخ برای مطابقت گذشته با «خط سیاسی» زمان حال، یا از بین بردن دادههایی که با ایدئولوژی آنها همخوانی ندارد. مثلا چون بیکاری در اقتصاد سوسیالیستی، با ایدئولوژی آنها سازگار نیست، خیلی ساده منکر وجود بیکاری هستند: بیکار تبدیل میشود به فردی که اصلا وجود ندارد (non-person).»
«وقتی زندگی وابستۀ این است که انسان مجبور است طوری عمل کند که گویی به دروغ باور دارد، دیگر مسئله بر سر حقیقت و دروغ نیست. در نتیجه حقیقت واقعی و اعتبار آن کاملا از زندگی اجتماعی رخت برمیبندد و همراه آن مهمترین عامل ثباتبخش در دگرگونی دائمیِ عملکرد انسانی از بین میرود.»
نوع دیگری از دروغگویی مربوط به افرادی است که از سطح هوش و توانایی بالایی برخوردار بودند و «مشکلگشایان» (problem-solvers) نام داشتند. آنها افرادی بودند که «دولت از دانشگاهها و «اتاق فکر»های مختلف جمعآوری کرده است تا با تحلیل سیستم و تئوری بازیها «مسائل» سیاست خارجی را حل کنند.»
«قطعا میشود گفت که آنها [مشکلگشایان] نه به خاطر میهن و صدالبته نه به خاطر دفاع از موجودیت آن، که اساسا هیچگاه مورد تهدید نبود، بلکه به خاطر «نام و آوازه» (image) کشورشان دروغ گفتند. با وجود هوشمندی بدون تردیدشان، که انبوه نوشتههایشان گواه آن است، آنها هم بر این باور بودند که سیاست نوعی از روابط عمومی است و در نتیجه قربانی شرایط ویژۀ روانی شدند که با چنین برداشتی ارتباط داشت.»
«در حقیقت، نه به وسیلۀ تئوریها و نه با دستکاری افکار عمومی نمیتوان به این هدف رسید که گویا میشود واقعیتی را یک بار برای همیشه انکار کرد، اگر تنها تعداد کافی از افراد به نبود آن واقعیت باور داشته باشند. این کار نیازمند یک انهدام رادیکال است: همچون قاتلی که میگویدخانم اسمیت مرده است و سپس میرود و او را میکشد. در پهنۀ سیاست چنین انهدامی باید همهجانبه باشد.»
« ...«اقناع دنیا»، اثبات اینکه «ایالات متحده دکتر خوبی است و آماده است تا سر قول خود بایستد، سرسخت باشد، ریسک کند، خون دهد و ضربۀ سختی به دشمن بزند.»...».
«هدف نهایی نه سود و نه قدرت بود. حتی سلطه بر جهان برای منافع معین نیز نبود که برای دستیابی به آن شهرت و اعتبارِ «بزرگترین قدرت جهان» الزامی بوده است... قابل تصورترین هدف همانا خودِ نام و شهرت (image) بود. با در نظر گرفتن این هدف نهایی، همۀ هدفهای سیاسی دیگر به ابزار کمکی کوتاهمدت با قابلیت جایگزینی تبدیل میشدند. بالاخره زمانی که هرچیز خبر از شکست میداد، هدف، دیگر نه جلوگیری از شکست تحقیرآمیز، بلکه یافتن راهها و ابزاری بود تا از اعتراف به شکست سر باز زنند و «حفظ آبرو» کنند.»
«تلاش برای ایجاد نام و اعتبار در سیاست جهانی- نه تسخیر جهان، بلکه پیروزی در نبرد «برای غلبه بر افکار عمومی»- که در واقع چیزی تازه در زرادخانۀ تئوریهای بشری است که در تاریخ ثبت شده است.»
«در دوران حکومت آیزنهاور، مأموریت نظامی سایگون، زیر نظر سرهنگ لانسدل تشکیل شد. او ماموریت داشت که «عملیات شبهنظامی انجام دهد ... و با ابزارهای سیاسی-روانی جنگ را پیش ببرد». این در عمل بدین معنی بود که اعلامیههایی چاپ میشد تا دروغهایی را شایع کند که به طرف دیگر نسبت داده میشد.»
«اولین توجیهی که به ذهن میرسد شاید رابطۀ آشنا میان فریب و خودفریبی است. در رقابت میان بیانیهها و اظهارات عمومیِ بیش از حد خوشبینانه و گزارشات تیره و شوم ولی مبتنی بر حقیقتِ سرویسهای مخفی، احتمالا بیانیههای عمومی به خاطر علنی بودنشان دست بالا را میگرفتند. امتیاز بزرگِ گزارههای علنی و پذیرفته شده نسبت به همۀ آن چیزهایی که برخی در پشت صحنه آنها را حقیقت دانسته و یا اعتقاد به حقیقی بودن آن داشتهاند، توسط روایتی از قرون وسطی، به بهترین وجه بیان شده است: نگهبان شهری که باید ساکنانش را از آمدن دشمن خبردار میکرد، زمانی به شوخی هشدار دروغین داد و خود نیز آخر سر برای دفاع از شهر در مقابل دشمن فرضی، به سمت دیوارهای شهر شتافت. نتیجه اینکه هرچه دروغگو، موفقتر دروغ بگوید و هرچه تعداد بیشتری را قانع کند، در آخر خودش هم دروغ خویش را باور میکند.»
«در روندی که السبرگ (Daniel Ellsberg) آن را «خودفریبی درونی» مینامد، شکی نیست، ولی چنین به نظر میرسد که روند طبیعیِ خودفریبی در جهت عکس پیموده شده باشد. اینگونه نبود که این روند با فریب شروع شده و با خودفریبی پایان یافته باشد. فریبدهندگان با خودفریبی آغاز کردند. به احتمال زیاد به خاطر جایگاه والا و اعتمادبهنفس حیرتانگیزشان، چنان به موفقیت خود، نه در میدان نبرد، بلکه در زمینۀ روابط عمومی باور داشتند و از درستی تئوریهایشان در شکل دادن به افکار عمومی اطمینان داشتند که هیچگاه به اعتبار خود شک نکرده و پیشاپیش پیروزیشان را در مبارزه برای جلب نظر مردم قطعی میپنداشتند.»
«ترس از شکست، کمتر از ترسشان از اعتراف به شکست بود».
«ولی اگر مشکلگشایان را در نظر بگیریم، برخلاف متخصصین روابط عمومی، «خودفریبی درونی» دیگر جواب قانعکنندهای به سوال «چطور توانستند؟» نیست. خودفریبی هنوز هم فرقِ بین حقیقت و دروغ و بین واقعیت و افسانه را پیشفرض میگیرد که در یک ذهنِ کاملا بیگانه با واقعیت، اصلا وجود ندارد. ... در عرصۀ سیاست که پنهانکاری و فریب آگاهانه همیشه نقش بزرگی در آن بازی کردهاند، خودفریبی خطر مهلکی است. کسی که به دام فریب خود میافتد، نه تنها هرگونه ارتباط با مخاطبان خود بلکه ارتباط با دنیای واقعی را هم از دست میدهد که در نهایت انتقامش را از وی میگیرد.»
«ترکیب مهلکِ «تکبر قدرت» (arrogance of power، نامی که سناتور فولبرایت انتخاب کرده)، یعنی نه میل به تسخیر جهان بلکه کشش به چنان رفتاری که گویا آقای جهان هستیم، بدون اینکه ابزار اعمال آن را داشته باشیم.»
اگر در سودای حقیقت هستید، نگاهی به این مطلب که دربارۀ کتاب «در باب حرف مفت» است، بیندازید: