قرار بود دکتر جلیلی سرزده سراغ یکی از پایانه های تاکسیرانی تهران برود و صحبت های تاکسیران ها را بشنود. تعدادی از طلاب و دانشجوها، یک ساعت زودتر رفتیم تا هم تراکت تبلیغاتی پخش کنیم و هم خبر بدهیم که دکتر قرار است بیاید.
من هم تراکت پخش کردم. برخی تاکسیران ها گلایه داشتند از افزایش قیمت ها. برخی می گفتند که چرا بیمه تاکسیران ها حذف شده. برخی می گفتند رأی نمی دهیم. برخی می گفتند دکتر بیاید مشکلات را به او می گوییم و برخی می گفتند دکتر هم اینجا بیاید برای ما مهم نیست.
رفتم به یکی از تاکسیران ها تراکت بدهم، پرسیدم رأی می دهید؟ گفت بله که رأی می دهیم. از جواب محکمش جا خوردم. به خاطر پاسخ های قبلی که شنیده بودم، برایم عجیب بود؛ گفتم شاید دارد با من شوخی می کند. پرسیدم مطمئنید که رأی می دهید؟ گفت بله؛ مملکت مان هست. در حین گفتگوی مان با شور و شوق از یک خاطره تعریف کرد. خاطره ای از رفتار عادلانه و بدون مماشاتی که یک مسئول در روستایشان با یک مسئول متخلف دیگر داشته. عشق این بنده خدا در تعریف کردنش نشان میداد که چقدر عمل مثبت و بدون مماشات مسئولین می تواند باعث امید و دلگرمی مردم شود.
در صحبت با یک جوانی که در پایانه دفتر داشت، وقتی فهمید که طلبه هستم گفت در آینده نانت در روغن است. خلاصه قرار شد در آینده که من نانم در روغن شد، دست ایشان را هم بگیرم. شماره تلفن هم از من گرفت. بعد انتخابات با من تماس گرفت و گفت ما می خواستیم به گزینه شما رأی دهیم چه شد که انصراف داد؟ مجددا متذکر شدند که ایشان را فراموش نکنم. بنده که یک طلبه ساده هستم اما امیدوارم که هرکس نانش در روغن شد، همه مردم را به یاد داشته باشد.
[ادامه دارد…]