این یادداشت درباره یکی از دغدغه های کهنه ی من است و بنظر من اصلی ترین دلیل وضعی که دچارش هستیم:
به مناسبت کنکور سراسری و به بهانه ی سمت و سوی جدید و اخیر رادیو دال ؛ پادکستی که کلکسیون جالب و جذابی است از مهاجران ایرانی و قصه هایشان.
نگرانی مهمی که به لطف رادیو دال بالاخره گره ی کهنه اش را از گلویم باز کردم ، ماجرای علوم و انسانی و هنر یا به عبارتی فنی-زدگی افراطی رایج در جامعه است. راحله در تازه ترین اپیزود پادکست دال، این قصه را با شرح و بسط بیشتری توضیح داده و من از تصورجرقه هایی که جمله هایش در ذهن آدمها خواهد زد ، بی تعارف، ته دلم غنج می رود. اهمیت این داستان فراتر از حد تصور ماست و بی محلی کردنِهای طولانیِ مدیریت شده و برنامه ریزی شده به علوم انسانی ،هزینه ای نه تنها گزاف و عیان (برای شروع کافیست نگاهی سرسری به اطرافتان بیاندازید: تعداد روزافزون مهاجرین ایرانی و ، مدیریت شهری و مدنی و غیره) بلکه ماندگارو طولانی مدت است (در مقیاس دهه و قرن). اگر امروز هنر ما و بخشی از هنرمندهای ما غنای کافی برای خلق یا توان نزدیکی به نبض فعلی جامعه را ندارند و اگر به وفور مهندس و پزشک داریم اما وضعیت مدیریتی بیمارستان ها و مراکز صنعتی به آشفته بازار شبیه تر است و اگر اقتصاد دان هایمان از نجات کشتی سیاستزدهی اقتصادی مان عاجزند و اگر فاصله ی قانون اساسی مان و سرعت تغییر و به روز شدنش با سرعت تغییر زندگی آدمهای واقعی و معاصرمان از زمین تا آسمان است ، بخش عمده ی تقصیر مربوطه را به گردن علوم انسانی غایبمان میاندازم که خیلی وسیع تر از این حرفهاست: از نظریه پردازی هنر و غیره گرفته تا اقتصاد و زبانشناسی و مردمشناسی و حوزه ی آموزش.
حتما اوضاع دبیرستان ها را تا همین 5 سال پیش و شاید حالا یادتان هست. باهوش ها (بخوانید معدل بالاترها) را هل میدهند سمت تجربی و ریاضی .اگر کمی "خنگ تر" باشی یا "حفظیات خوب باشد" ، به سمت انسانی تبعید می شوی. تکلیف فنی حرفه ای و هنر را هم که معلوم کردهاند. کی وقت آن می رسد که چشمهایمان را باز کنیم و با تمام وجود ایمان بیاوریم که این دسته بندی غلط است؟ دنیا (بخوانید همان کانادا آمریکا و هرجایی که به عطش اپلای و مهاجرتش انتخاب رشته میکنید و تقصیری هم ندارید) نخبه ها و آدمهایی با قدرت تحلیلی بالا را به شرط چاشنی علاقه عمدتا به سمت علوم انسانی می فرستد و جامعه و جوامع چه سود کلان و خدمات عمری که از آنها نمی برند. سودی از جنس سیاست های حقوق شهروندی ، بیمه، انسان شناس ها و جامعه شناس ها و مدیران و سیاست گذاران حوزه ی صنعت و بهداشت و آموزش.
"آرش: بچه های ما میرن اونجا پلا رو میسازن و سیستمای نرم افزاری رو درست می کنن اما در نهایت اونی که اون بالا متفکر میشه ، اونی که ساختار رو می چینه اونی که تصمیم گیری میکنه از توی این بچه های مهندسی در نمیاد از بچه هایی در میاد که از توی حوزه ای که داری کار میکنی کار می کنن.
"راحله: این مقایسه ی بدیه ولی قبلا کارگری بودی که پل می سازه ، از چین می رفتی جاده می ساختی تو کانادا و الان اون کارگر شده مهندس فقط اسمش عوض شده و شرایط مالیش بهتر شده. ولی اصلش اینه که اونی که سیاست مشخص میکنه که شرایط بیمه چی باشه و کی شهروند باشه، اون خودشونن."
همه مان آمارهایی که ایران را جزو مهندس-ساز ترین کشورهای دنیا معرفی می کند را دیده ایم ، درست است؟ اما همه چیز هم گردن سیاست های نهان مملکت و به قول دایی جان ناپلئون "زیر سر انگلیس ها" نیست. چطور؟ مگرنه این است که ظرفیت صندلی های علوم انسانی کم، پذیرش رشته های حساسش به شدت سهمیه ای و بازار کارش تا حد زیادی تعریف نشده و حتی "خودی" است؟ قبول. ولی آنجا که راحله از تجربه اش در بهترین دانشگاه علوم اجتماعی کشور حرف میزند که رتبه های تک رقمی کارشناسی ارشد را در خود جای داده است، روایت تلخی است از اتمسفردانشجوهای کلاسی که رغبت اولیه که همان مطالعه یا دنبال کردن مقاله های روز دنیا را ندارند. اینجاست که قلب آدم به درد می آید و دوباره این صدا در مغزم می پیچئ که شاید واقعا "از ماست که بر ماست." در این غصه ، فردی که از مهندسی فرار کرده و آمده دنبال علاقه اش ، دلسرد می شود و فرار می کند.این قصه برای شما آشنا نیست؟ انگار اصلا تلاشی که هدف غایی اش نمره و مدرک و زندگی شخصی بهتر نباشد و کمی بوی حرصِ یادگیری بدهد دیگر به گونه ی غریبی لوکس و حتی مذبوح و عبث به نظر می آید!
"جو مدرسه کاملا ریاضی فیزیک بود.به علوم اجتماعی همیشه علاقه داشتم اما حتی اصلا بهش فکر نمی کردم!"
این چند جمله ی راحله گزارشی است از یکی از بهترین دبیرستانهای تهران در سالهای 80تا 90. جایی که عمدا علوم انسانی را از آن دریغ می کردند.جایی که البته به لطف وجودش انسان هایی با تفکر نقاد و با توانایی "زیر سوال بردن" تربیت می شدند و بعد به فنی ها و شریف ها و پلی تکنیک ها فرستاده می شدند تا بهترین دانشگاه های کشور برایشان فرودگاه غمگینی شود که آنها را به سمت آینده ی درخشان د تضمین شده می برد تا کارگرانی شوند حقوقبگیر مراکز آمریکایی و کانادایی و اروپایی تا برایشان پل بسازند و با علم تکنولوژی شان آنها را از آنچه هستند جهان اولیتر کنند. جایزه و پاداششان؟حقوق ثابت ،بیمه،ماشین وغیره.
نکته ی برجسته ی دیگری که لا به لای حرف های اپیزود راحله در پادکست نامبرده دوست داشتم و دلم نمیخواهد گم شود ،اعتراف و اقرار به تلاش مستمر برای پیدا کردن است:
1. لازم نیست در چیزی که تحصیلش می کنی به اکراه برسی تا استارت "دنبال خود گشتن" را بزنی. ما تا زمانی که زنده ایم و تا وقتی حس مفید بودن یا رضایت را نداریم فرصت داریم به وظیفه ی مهم پی خود گشتن ادامه بدهیم.
راحله از مکانیک اکراهی نداشت. فقط از یک جایی که بعد زبان فکری اش را با همشاگردیهایش از دست داد و به فاصله ی دراز دغدغه های روزمره و سوالهایی که با آنها تنها میشد با درسهای کلاسی اش و آینده ی شغلی رشته اش پی برد.
2.دستورالعمل مشخصی از خودیابی در دسترس همگان نیست. این را سعی کردم خودم هم تا حدی انتهای گپمان با آرش در اپیزود قبل از راحله خلاصه بیان کنم. شما در این بازی تنهایید و یگانه سرباز این میدان اید. از آدمها و قصه ها و راه حلهایی که برای خودشان دست و پا کرده اند می شود کمک یا ایده گرفت اما نهایتا این راهی است دشوار که اصلا شاید به همه توصیه نشود. خیلی ها ترجیح می دهند جای این "این در و آن در زدن" ها ، هر آنچه که دست آنها را تا حقوق ثابت و بیمه و به عبارتی "آرامش و ثبات" میبرد را انتخاب کنند. این البته انتخابی است بسیار درک شدنی و محترم. اما اگر در این دسته جا نمی شوید ، کفش آهنی به پا کنید و از سالهای عمرتان خرج کنید ؛ خصوصا اگر قرار است با مهاجرت و ترک وطن ترکیبش کنید. بدانید به جنگی پا گذاشته اید که اولین و بزرگترین ویژگی اش این است که آسان نیست و پر از "نمی شود" هاست. تنها چیزی که نباید فراموش کرد این است : خوشبختانه انتخاب اینکه این که کجا تسلیم شوید ، با شماست.
در نهایت ، خیلی ها به مهندسی چنگ می زنند تا بروند. اپلای کردن در مهندسی ، از همه ی رشته های دیگر به دلایلی که اینجا جا نمی شود ساده تر است. برای خیلی از ما ،رفتن نوعی بقاست. اینکه انسان قبل از مثلا کتاب و لباس، به بقا و زنده بودن نیاز دارد، درک شدنی است. این یادداشت و بحث دو اپیزود اخیر دال که در آن من و بعد تر راحله، بخشی از نگرانی مان را در آن بازگو کرده ایم برای روشن کردن و مطرح کردن این سوال است : حواسمان باشد بین این تب رفتن و سعی بقا ، خودمان را له نکنیم و بگذاریم چیزی از روحمان باقی بماند.
پی نوشت: چه غم خفه کننده ای است وقتی رفتن از ایران را با بقا روی یک کفه ی ترازو گذاشتم. امیدوارم تعداد آنهایی که با این جمله همحس نمی شود صدهزار برابر موافقانش باشد.
-خرداد۹۸-