سهیل
سهیل
خواندن ۲۱ دقیقه·۱ سال پیش

وقتی صمدآقا به پارتی می‌رود

فرض کنید که من یک ماشین زمان دارم و می‌خواهم برگردم به آن شب کذایی، ۲۰ تیر ۱۳۹۲، همان شبی که من و احسان به نکبت بار ترین جشن تولد دنیا دعوت شده بودیم. بگذارید برای‌تان از اول همه چیز را تعریف کنم.

نمیدانم چندم تیر ماه بود که یکی از دوست‌های احسان، ما (یعنی من و احسان) را به جشن تولدش دعوت کرد. یکی دو روز مانده به روز موعود شخص متولد تماس گرفت و گفت که برای مهمانی حتما با لباس سفید و مشکی و تیپ کلاسیک باشید و فلان و بهمان. از این مسخره بازی‌ها که همه مهمان‌ها لباس‌هایشان با هم ست شده است.

از آنجایی که ما فقط صاحب مهمانی و نهایتا ۲ نفر دیگر در آن جمع را می‌شناختیم، تصمیم گرفتیم که رفتن‌مان را کنسل کنیم. احسان با طرف تماس گرفت که بگوید نمی‌آییم، اما موفق نشد. روز بعد که همان شب مهمانی بود نشستیم با احسان فکرش را کردیم دیدیم که این مهمانی برای ما که هیچ بنی بشری را آن وسط آشنا نداریم رفتن ندارد و خوش نمی‌گذرد. تازه، نه من و نه احسان هیچ کداممان پیراهن سفید و شلوار مشکی مجلسی به عمرمان نداشته‌ایم، و دیگر گفتن ندارد که کفش مناسب با این سر و وضع جدید هم نداشتیم. خوب که حسابش را کردیم دیدیم هر کدام‌مان دست کم باید چهارصد پانصد هزار تومان پیاده شویم و کفش و لباس بخریم برای ۲ ساعت جشن تولد.. خوب مگر خر سرمان را گاز گرفته بود؟! با ۱ میلیون تومان خودمان مهمانی می‌گرفتیم و کلی در و داف هم می‌ریختیم آن وسط که ملت حال کنند!!

این بار من مصمم تلفن را برداشتم که به یارو زنگ بزنم و بگویم که ما نمی‌آییم. سرتان را درد نیاورم.. از من عذر و بهانه و از دختره هم اصرار که حتما باید شما ۲ تا بیایید. هر مزخرفی که می‌توانستم سر هم کنم را برایش بافتم اما طرف سمج‌تر از این حرف‌ها بود. دست آخر دیدم از پسش بر نمی‌آیم، گفتم فلانی، می‌دانی چرا این همه بهانه‌ها می‌آورم؟ راستش را بخواهی ما هیچ کدام‌مان لباس کلاسیک سفید مشکی نداریم و توی این دو سه ساعت هم وقت نمی‌شود برویم خرید کنیم. اگر ما به مهمانی‌ات بیاییم خیلی زاقارت است و آبرویت جلوی بقیه می‌رود. بیخیال من و احسان شو.

پیش خودم انتظار داشتم که طرف دیگر کوتاه بیاید و مثلا بگوید پس قول بدهید که برای سال آینده دیگر بهانه نیاورید و یکی دو تا تعارف برای هم تکه پاره کنیم و همه چیز به خیر و خوشی خلاص شود برود پی کارش. اما بدبختانه حالا برای‌مان تیریپ ترحم برداشت و گفت اگر دلیل‌تان این است از نظر او هیچ اشکالی ندارد که ما حتی با شلوار کردی و تیشرت برویم. بعد هم تاکید کرد که برای شام حسابی تدارک دیده و نمی‌شود که ما نرویم.

تلفن را که قطع کردم رو به احسان گفتم: دیگر کاریش نمی‌شود کرد.. باید باسن‌مان را هم بکشیم و برویم. حوصله‌تان را سر نبرم. تازه ساعت ۸ شب رفتیم برای خانم متولد هدیه خریدیم و تا آمدیم به خودمان بیاییم ساعت از ۱۰ و نیم هم گذشته بود. مهمانی توی یکی از باغ‌های اطراف بود. از اتوبان که خارج می‌شدی تازه چهار پنج کیلومتر باید جاده خاکی می‌رفتیم تا به باغ برسیم. کل آن منطقه باغ‌های شخصی بود و پرنده پر نمی‌زد. عین ظلمت کامل بود. همه جا تاریک. با کلی مکافات آدرس را پیدا کردیم و ساعت ۱۱ آنجا بودیم.

بساط مهمانی کلا یک سالن بزرگ با چراغ‌های خاموش بود با صدای موزیک که چندتا فلاشر به طرز شکنجه آوری خاموش و روشن می‌شدند و مقادیری انسان‌های پاتیل که با ریتم آهنگ تلوتلو می‌خوردند. همان ۵ دقیقه اول من از نور فلاشرها حالت تهوع پیدا کردم و آمدم بیرون توی محوطه باغ نشستم. چند دقیقه بعد هم احسان به من ملحق شد و برای خودمان یک جای دنج پیدا کردیم و نشستیم و منتظر بودیم که شام را بیاورند که لااقل شام را بخوریم و بعد برویم پی کارمان. راستش را بخواهید، پیش خودمان فکر می‌کردیم که چون طرف تاکید کرده بود که شام تدارک دیده، حتما باید چیز دندان‌گیری باشد. نیم ساعت بعد دیدیم که سر و صدای موزیک کمتر شد و چراغ ها روشن شدند و عده‌ای برای تازه کردن نفس بیرون آمدند. کمی بعد هم صاحب مهمانی دنبال‌مان آمد که بگوید شام آماده است و داد و بیداد راه انداخت که چرا شما نیستید و بیایید خوش بگذرانید و از این مزخرفات. این را هم بگویم که من و احسان تمام وقت داشتیم از خودمان سوال می‌کردیم که ما این وسط دقیقا داریم چه غلطی می‌کنیم؟! بین یک مشت جوات‌هایی که هیچ کدام‌شان را نه می‌شناسیم و نه شباهتی بهشان داریم. کلا خیلی درب و داغان بودند.

سر میز شام که رفتیم، متوجه شدیم که شام تدارک دیده شده ساندویچ سرد هایدا است که از وسط نصف شده!!

عین احمق‌ها نصفه ساندویچ‌مان را خوردیم و بعدش رفتیم تا با میزبان خداحافظی کنیم که طرف گیر داد که کجا؟؟ باید بمانید و ناراحت می‌شود که الان برویم و اینها.. که ناگهان سه چهار نفر از اهالی مهمانی سراسیمه آمدند داخل و گفتند فوری صدای موزیک را کم کنید.. بطری‌ها را جمع کنید.. مامورها آمده‌اند پشت در باغ و می‌خواهند بیایند داخل!!

وقتی خبر رسید که مامورهای عزیز پشت در باغ هستند اولین واکنش من به احسان لبخند ملیحی بود که یعنی بگا رفتیم. اول تصمیم داشتیم که خیلی خونسرد سر جای‌مان بمانیم تا مامورها بیایند داخل و ما ۲ تا را دستگیر کنند. مگر چه کرده بودیم که بخواهیم فرار کنیم؟ تنها چیزی که خورده بودیم نصف ساندویچ هایدا با یک لیوان نوشابه بود. از میان آن همه آدم ۲ نفر را بیشتر نمی‌شناختیم که به لعنت خدا هم نمی‌ارزیدند. فوقش آن شب را در کلانتری صبح می‌کردیم، مگر چه می‌شد؟ فردا که آفتاب می‌زد خودشان آزادمان می‌کردند و می‌رفتیم پی زندگی‌مان.

همینطور به خیال خوش خودمان بودیم و داشتیم ریلکس جماعت را تماشا می‌کردیم که چطور دارند از در و دیوار بالا می‌روند که ناگهان یکی از همان ناشناس‌ها با لحنی که معلوم بود اصلا شوخی نمی‌کند گفت بزنید به چاک.. تا ۵ دقیقه دیگه اینجا پر از مامور می‌شه.. می‌برنتون دهنتون رو صاف می‌کنن.

من و احسان نگاهی به هم انداختیم و تصمیم گرفتیم که به دنبال گله‌ای که دارند از دیوار باغ کناری بالا می‌روند برویم تا بعد ببینیم چه می‌شود. یک نردبان آهنی به دیوار تکیه داده بودند و همه به نوبت از روی دیوار به باغ کناری می‌پریدند.

احسان جلوتر از من رفت و من نفر آخر بودم. ارتفاع دیوار حدود ۳ و نیم تا ۴ متر بود. از آن بالا کمی از کوچه مشخص بود. دو سه تا ون آمده بود و چهار تا از ماشین‌های گشتی را که چراغ گردان های‌شان را روشن کرده بودند را می‌توانستم ببینم. روی لبه دیوار نشسته بودم و نمی‌توانستم بپرم. همه جا تاریک مطلق بود. حتی نمی‌دیدم که قرار است کجا فرود بیایم.

نفس عمیق کشیدم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم فقط پریدم.. یک ثانیه بعد عین پشگل کف زمین بودم.. ضربه شدیدی بود. بعد سعی کردم تا بفهمم که آیا در جایی از بدنم احساس درد دارم یا نه. درد نداشتم. کمی آنطرف‌تر یک توده سیاهی دیدم که معلوم بود بقیه اهل مهمانی هستند. نیم خیز و آهسته به سمت‌شان رفتم. نزدیک که رسیدم دیدم احسان را خوابانده‌اند و تا من رسیدم یکی‌شان گفت رفیقت انگار مچ پایش در رفته.. و بقیه‌شان که هفت هشت نفری می‌شدند به یک چشم به هم زدن غیب شدند!!

آخرین نفرشان که داشت از دیوار بالا میرفت تا به باغ کناری فرار کند، رو به من گفت: اینجا نمونید.. هرطور شده در برید.

حالا من بودم و احسان که از درد داشت ناله می‌کرد. صدای مامورها را می‌شنیدم که به داخل باغ آمده بودند و داشتند همه جا را زیر و رو می‌کردند. بدون شک تا چند دقیقه دیگر به این طرف دیوار هم می آمدند و حتما ما را خفت می‌کرند. حرام زاده‌ها انگار که می‌خواستند بن لادن را دستگیر کنند. کماندو آورده بودند. فقط تک تیرانداز و هلیکوپتر همراه‌شان نبود!!

به هر زحمتی که بود احسان را از جایش بلند کردم و به سمت دیواری که به باغ کناری می‌رسید حرکت کردیم. شانس آوردیم که ارتفاع دیوار زیاد نبود. با هزار بدبختی خودمان را به باغ کناری رساندیم. از اینجا به بعد هیچ کدام از باغ‌ها مسکونی نبودند و همه‌اش درخت میوه بود و با دیوارهای کوتاه یا فنس از هم جدا می‌شدند. فقط خدا می‌داند که با چه جان کندنی وسط آن همه درخت و بوته و نهرهای آبیاری حرکت می‌کردیم. تقریبا دو ساعت بود که از داخل باغ بیرون آمده بودیم اما مامورها هر ۲ تا کوچه منتهی به باغ را بسته بودند و با چراغ قوه همه جا را می‌گشتند تا اگر کسی مخفی شده پیدایش کنند. دست کم ششصد هفتصد متر دور شده بودیم اما نور چراغ هایشان را می‌دیدیم که نسبتا به ما نزدیک هستند و دارند همه جا سرک می‌کشند.

پای احسان شکسته بود و اصلا نمی‌توانست تکان بخورد. نمی‌شد دست روی دست گذاشت تا صبر کنیم که مامورها گورشان را گم کنند و بروند پی کارشان. همه‌اش از این می‌ترسیدم که نکند پایش خونریزی داخلی کرده باشد و زمان را از دست بدهیم و بلایی سرش بیایید. تنها راهی که داشتیم این بود که هرچه زودتر خودمان را به جاده برسانیم و یک ماشین بگیریم سریع برسانمش بیمارستان.

تصمیم گرفتم هر طور شده احسان را کول کنم تا بلکه سریعتر بتوانیم خودمان را به جایی برسانیم. هوا به قدری تاریک بود که اصلا نمی‌شد جهت‌ها را تشخیص داد.. حتی جلو پایمان را به زور می‌دیدیم. خدا احسان را لعنت نکند.. به اندازه یک گوریل آفریقایی، سنگین وزن است و من با این هیکل ریقو به زحمت می‌توانستم ۱۰ قدم او را به دوش بکشم. چند قدم که می‌رفتیم کنترل پاهایم از توان خارج می‌شدند و تالاپی زمین می‌خوردیم.. استرس داشتیم.. خسته شده بودیم.. خیس عرق شده بودیم و از تشنگی داشتیم می‌مردیم و از همه مهمتر درد پای احسان هر لحظه بیشتر می‌شد و من نی‌مدانستم دقیقا چه گهی باید بخورم.

حالا ساعت ۴ صبح شده بود و بعد از ۴ ساعت و خرده‌ای پیاده روی می‌شد از دور ماشین‌های عبوری که از اتوبان رد می‌شوند را دید. امیدوار شده بودیم که بالاخره می‌توانیم از این مهلکه خلاص شویم. دقیقا احساس یهودی‌های جنگ جهانی دوم را داشتیم که از دست نازی‌های و مامورهای گشتاپو دارند فرار می‌کنند. کمی جلوتر به یک اتاقک نگهبانی رسیدیم که کسی داخلش نبود. احسان را همانجا روی زمین خواباندم و به یکی از دوستانمان تلفن زدم که فلانی.. جان مادرت همین الان بیا فلان جا که بهت می‌گویم.. زود باش فقط.

تقریبا نیم ساعت بعد مهدی خودش را به ما رساند و سریع احسان را سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. وارد اتوبان که شدیم باید از جلوی کوچه ورودی باغ رد می‌شدیم تا به دور برگردان برسیم. به مهدی گفتم یواشش کند. دیگر خبری از مامورها و ماشین‌های گشت نبود. خسته شده بودند و رفته بودند پی کارشان. ماشینم هنوز توی باغ بود و احتمالا فردا صبح پلیس‌ها همه ماشین‌های آنجا را می‌فرستادند پارکینگ و بعدش از روی پلاک پیدایمان می‌کردند و حسابمان را می‌رسیدند. با ترس و لرز راه باغ را در پیش گرفتیم و دیدیم که اثری از پلیس‌ها نیست. یادم نیست که دقیقا چطوری وارد حیاط شدم و درب را باز کردم و پریدم پشت ماشین و گازش را گرفتیم به سمت بیمارستان.

ساعت ۶ صبح، احسان فلک زده را به بیمارستان رساندیم. از سر و وضع‌مان تابلو بود که از وسط جهنم فرار کرده‌ایم. احسان که کلا منهدم شده بود. من هم افتضاح بودم. کفش‌های گلی.. سر تا پا خاکی.. از بس که عرق کرده بودم موهایم عین لانه کلاغ شده بود. مسئول پذیرش مدام می‌پرسید که رفیقت چطور پایش شکسته؟ و من می‌گفتم که از روی پله‌های خانه‌شان زمین خورده.. و البته عین سگ معلوم بود که دارم دروغ می‌گویم.

احسان را روی صندلی چرخ‌دار نشاندیم و بردیمش اورژانس تا ببینند چه گلی باید به سرمان بگیریم. یکی از دکترهای بخش برایش عکس رادیولوژی نوشت تا ببنیم چه بلایی بر سرش آمده. حالا این وسط من برای هر برگه‌ای که دکترها دستم می‌دادند هی باید می‌رفتم صندوق تا پولش را حساب کنم و دوباره برگردم که مثلا آقای دکتر برگه را مهر کند و باز یک برگه دیگر بدهد دستم.

اورژانس > پذیرش > صندوق > اورژانس > دکتر ارتوپد > صندوق > اورژانس > رادیولوژی > صندوق > رادیولوژی > دکتر ارتوپد > داروخانه > صندوق > داروخانه > دکتر ارتوپد

فاصله صندوق تا اورژانس به اندازه ۲ بلوک ساختمان از هم فاصله داشتند. یک دقیقه باید می‌دویدم تا به هر طرف برسم. دردسر بعدی مسئول صندوق بود که یک انسان گشاد و خواب‌آلود بود که فقط نیم ساعت باید به شیشه‌های اتاقکش می‌کوبیدم تا بیدار شود و آن سوراخ شیشه‌ای را باز کند که پول و کاغذها را توی صورتش بکوبم. وقتی به بخش ارتوپدی رفتیم دکتر شیفت برایش عکس نوشت. فوری رفتیم زیر زمین و عکس از پایش گرفتیم و سریع برگشتیم بالا. نمیدانم دکتر کجا غیبش زده بود. فکر کنم یا رفته بود سحری‌اش را کوفت کند یا نماز را به کمرش بزند. عکس را به یکی از دخترهای اینترن که آنجا بود نشان دادیم. بعد از اینکه کلی عکس را بالا و پایین کرد در آمد گفت چیز مهمی نیست و به نظر نمی‌آید که شکسته باشد، بیشتر ضرب دیده و کوفته شده است، کبودی و ورم روی پایش هم بخاطر همین است. احسان تا این جمله را شنید انگار که داروی مسکن خورده باشد به ناگهان صدای آه و ناله‌اش قطع شد. چند دقیقه بعد دکتر آمد و با خوشحالی عکس را نشانش دادیم. دکتر تا عکس را دید گفت استخوان کف پا پودر شده و بگای سگ رفته است. دوباره صدای احسان بلند شد!!

به دکتر گفتیم چه غلطی باید کرد؟ برایش شیاف مسکن نوشت و چند تا قرص.. و گفت ساعت ۹ و نیم و ۱۰ صبح بیاوریدش همینجا تا به دکتر متخصص نشان دهیم. همانجا یک بیلاخ نثار کلیه عوامل بیمارستان بابت زحمات بی‌دریغشان نشان دادیم و ازشان تشکر کردیم. از داروخانه مسکن‌ها را گرفتم و با مهدی فرستادمش خانه‌شان. خودم هم روانه خانه شدم. از جلو اتاق مامان اینها که رد شدم دیدم مامانم از توی تخت با صدای دو رگه می‌گوید معلوم است که دیشب حسابی بهتان خوش گذشته که الان آمدی خانه.

گفتم واقعا شب فراموش نشدنی بود!!

به محض اینکه آمدم توی اتاقم فقط یادم است که همه لباس‌هایم را در آوردم و روی تخت سقوط کردم.

ساعت ۱۰ و نیم ۱۱ بود که با زنگ موبایل از خواب پریدم. یکی از دوستانمان بود که می‌گفت احسان را آورده فلان بیمارستان و پایش را آتل گچی بسته‌اند و فعلا همه چیز رو به راه است. بعد از ظهر هم برایش از دکتر متخصص با هزار رشوه و توصیه نامه و بدبختی نوبت گرفته بود. فوری خودم را به بیمارستان رساندم و آن دوستمان احسان را تحویلم داد و رفت پی کارش.

آنجا برایشM.R.I نوشته بودند. تاکسی گرفتم و رفتیم یک جایی که ام آر آی بگیریم ازش. بعد هم بردم رساندمش خانه‌شان و خودم هم رفتم خانه. منشی آن دکتری که نوبت داده بود تاکید کرد که حتما تا قبل از افطار مطب باشیم وگرنه دیگر کاری از دستش بر نمی‌آید. ما هم از ساعت ۵ رفتیم نشستیم آنجا تا ساعت ۱۰ شب که نوبت‌مان شد. بعد از معاینه قرار شد که جناب احسان خان فردا ساعت ۷ تشریف ببرد بیمارستان تا بستری شود و آقای دکتر پایش را عمل کند. یک راست رساندمش خانه‌شان و سپردمش به پدر مادرش و فلنگ را بستم. اصلا دل و جرات اتاق عمل و اینجور چیزها را نداشتم و ندارم.

فردا ظهر عملش کردند و همه چیز اوکی بود. کف پایش یک صفحه فلزی کار گذاشتند و ۴ عدد میله که استخوان‌ها را سر جایشان نگه دارند. یک شب هم بستری بود تا جگرش حال بیاید تا درس عبرتی شود که دیگر غلط کند که در شب‌های قدر و مدر و اینها پارتی مارتی برود. روز بعد هم با پای گچ گرفته مرخصش کردند خانه. ظهر همان روز هم من و یکی از دوستان برای عیادت و به صرف نهار، خودمان را انداختیم خانه‌شان. این را هم اضافه کنم که تمام روزهای ماه مبارک رمضان من و یکی دیگر از رفقا، برای نهار می‌رفتیم خانه‌شان و حسابی از رفیق پا شکسته‌مان عیادت می‌کردیم. بعد هم که حسابی شکم‌مان تخت می‌شد بساط چایی قلیان را به راه می‌کردیم تا ساعت ۶ و بعدش هم می‌رفتیم سر کار تا ۱۱ شب. در ضمن آقای دکتر فرمودند که ۴۵ روز این پا باید در گچ بماند و بعد از محاسبات دقیق، تاریخ ۵ شهریور را مقرر نمودند تا گچ را باز کنند و میله‌ها را از پا خارج کنند.

در طول این ۴۵ روز احسان خان نازنین همه کارهایی که تا به حال نتوانسته بود انجام دهد و آرزوشان را داشت، انجام داد. فقط خلاصه بگویم که مهمانی نرفته باقی نگذاشت.. رستوران و کافه‌ای نبود که با هم نرویم.. همیشه آرزو داشت که با پیک موتوری این طرف و آن طرف شهر برود که شکر خدا با پای گچ گرفته و ۲ عدد عصای یک متر و نیمی، سوار بر پیک موتوری کل شهر را زیر و زبر کرد.. بیشترین و بزرگترین قراردادهای عمرش تا بحال را با همین پای گچ گرفته بست.. حتی طراحی لوگو و تابلو و راه اندازی دفتر شعبه چین را هم با همین پای شکسته انجام داد. بدشانسی اینکه فقط شهربازی نتوانستم برویم و استخر.. که اگر خدا بخواهد دفعه بعدی عمرا نمی‌گذاریم از لیست کارهای نکرده جا بمانند.

تا یادم نرفته این را هم بگویم که یکی دو بار در خواب پایش را به دیوار کوبید و مجبور شدیم برویم گچ پایش را تعمیر کنیم. غیر از این یکی دو مورد دیگر برایمان دردسر درست نکرد.

هرچه به ۵ شهریور نزدیکتر می‌شدیم، احسان کلافه‌تر می‌شد. بنده خدا این آخری‌ها پاک زده بود به سرش. هر لحظه این امکان وجود داشت که خودش گچ پایش را تکه پاره کند و فریاد زنان سر به بیابان بگذارد. بالاخره روز موعود فرا رسید و ساعت ۶ عصر با احسان قرار گذاشتم که برویم مطب دکتر. لعنتی از آن روزهایی بود که ترافیک کشنده بود. به مصیبت ساعت ۸ خودمان را رساندیم. اتاق انتظار جای سوزن انداختن نداشت. چندتا بچه تخم سگ هم در آن بین بودند که شیطنت کرده بودند و یک جای‌شان شکسته بود و یک نفس عر می‌زدند و اعصاب همه را گهی کرده بودند.

قبل از اینکه ادامه ماجرا را برای‌تان تعریف کنم بگذارید یک اعتراف کنم. همه این اتفاقات را برای این نوشتم که فقط به این قسمتی که الان می‌خواهم برای‌تان بگویم، برسم.

راستش را بخواهید از اول تصمیم داشتم فقط همین قسمت آخر داستان را بنویسم و قرار نبود که اینقدر طول و دراز باشد، اما بعد که فکرش را کردم دیدم همه این ماجرا به هم وصل است و نمی‌شود فقط یک تکه خاصی را جدا تعریف کرد.

تا اینجا رسیدیم که ۵ شهریور شد و با احسان ساعت ۶ به سمت مطب دکتر حرکت کردیم. کلی توی ترافیک بودیم و به زحمت ساعت ۸ شب رسیدیم آنجا. از بس که شلوغ بود داشتیم بالا می‌آوردیم دیگر. البته دلیل اصلی بالا آوردنمان بخاطر استرسی بود که داشتیم. طبیعی بود که احسان استرس این را داشته باشد که قرار است میله‌های داخل پایش را در بیاورند.. و من هم از فکر کردن به اینکه می‌خواهند توی مطب این کار را انجام بدهند داشتم بالا می‌آوردم. برای آنکه حواسمان را پرت کرده باشیم و مثلا به خودمان روحیه بدهیم، نشسته بودیم دوتایی با گوشی subway surf بازی می‌کردیم و وانمود می‌کردیم که عین خیال‌مان نیست. در همین حس و حال بودیم که منشی دکتر احسان را صدا زد و ما را به اتاقی که کنار اتاق معاینه بود راهنمایی کرد. آنجا ۲ تا تخت بود که بیمارها را روی‌شان می‌خواباندند (یا می‌نشاندند) و آنهایی که زده بودند خودشان را ناکار کرده بودند را دست و پایشان را آتل می‌بستند و گچ می‌گرفتند و یا آنهایی که حالا حالشان خوب شده بود را گچ شان را باز می‌کرند.

احسان را روی تخت اولی خواباندیم و یکی از دستیارهای دکتر آمد و نگاهی به گچ پا انداخت و رفت. چند دقیقه بعد دکتر آمد و معاینه‌اش کرد و به دستیارش گفت که گچ را باز کند. استرس‌مان حسابی زده بود بالا. لال شده بودیم و حتی با همدیگر هم حرف نمی‌زدیم. فقط به هم نگاه می‌کردیم و با چشم‌هایمان دنبال می‌کردیم که چه اتفاقی دارد می‌افتد.

دستیار دکتر آمد و یک اره برقی با خودش آورد و آرام آرام شروع کرد به بریدن گچ و بعد از یکی دو دقیقه پای احسان را از گچ بیرون آورد. راستش را بخواهید ظاهر خیلی افتضاحی داشت. از شکل طبیعی خارج بود، رنگش مثل بادمجان سیاه شده بود و به شکل وحشتناکی ورم کرده بود. از روی پایش ۴ تا میله فلزی بیرون زده بود که نگاه کردن بهشان حال آدم را خراب می‌کرد. حتی تصور اینکه چطوری می‌خواهند اینها را از داخل پا بیرون بکشند هم برایم ترسناک بود، چه برسد به اینکه بخواهم تماشا کنم.

همانطور که دستیار دکتر داشت داروی بی حسی را آماده می‌کرد که به پایش تزریق کند، رو به احسان کردم و گفتم: ببین.. بی حسش می‌کنند تا چیزی نفهمی و دردت نگیرد. دستیار دکتر از همانجا که ایستاده بود، برگشت و رو به ما گفت: البته بیشتر برای این است که کمتر دردت بگیرد.. چون خیلی درد دارد!!

نمی‌دانستم به احسان چه بگویم.. فقط هیستریک وار می‌خندیدیم.

چند دقیقه بعد دکتر آمد و داروی بی حسی را به پایش تزریق کرد و گفت برای آنکه دارو اثر کند تقریبا پانزده دقیقه دیگر برمی‌گردد تا میله‌ها را خارج کنند.

حس و حال آن موقع را نمی‌توانم برای‌تان تعریف کنم. فقط می‌دانم که در دلم داشتند رخت می‌شستند. در همین حین آقای دستیار آمد و دست به کار کشیدن بخیه‌ها شد. من سرم را به طرف احسان برگرداندم و شروع کردم به چرت و پرت گفتن که حواسش را پرت کنم. قبل از آنکه بخواهد بفهمد چه اتفاقی افتاده، طرف کارش را تمام کرد. حالا ۱۵ دقیقه زمان داشتیم که به ترس احسان (و حتی من) غلبه کنیم. نمی‌دانستم چه کنم که شاید روحیه‌اش کمی بهتر شود.

ناگهان یادم افتاد به تابستان چند سال پیش که مهندس کارگاه بودم و داشتیم ساختمان هنرستان فضیلی را اجرا می‌کردیم و رفته بودم طبقه ۳ که با آن حرامزاده‌ای که سنگ دیوارها را اجرا می‌کرد دعوا راه بندازم که روی رمپ راه پله سر خوردم و کله‌ام خورد به لبه راه پله و بی‌هوش شدم و اگر محمد افغانی نبود سر از اعماق چاه آسانسور در می‌آوردم. در این ماجرا کله مبارک ۱۳ تا بخیه خورد و یک هفته بعد که برای کشیدن بخیه‌ها پیش دکتر رفتم، وقتی داشت پوست‌های اضافی را با قیچی می‌چید و بخیه‌ها را می‌کشید، چند ثانیه از حال رفتم و بعد که کارش تمام شده بود دوباره به وضع طبیعی برگشتم!!

در آن یک ربع، ماجرای شکستن کله‌ام را با کلی آب و تاب برای احسان تعریف کردم و از دل نازک بودنم برایش جوک در آوردم تا بخندد و یادش برود که قرار است چه بلایی بر سرش برود.

توی حال خودمان بودیم که دکتر و دستیارش آمدند و بدون معطلی دست به کار شدند. من درست رو به روی احسان ایستاده بودم و زاویه دیدش را بسته بودم که خودش نتواند ماجرا را تماشا کند. هر دو دستش را محکم گرفته بودم و تکرار می‌کردم که الان تمام می‌شود. دکتر می‌خواست میله اول را بیرون بکشد اما لامصب از جایش تکان نمی‌خورد و احسان فقط داد می‌کشید.. یک لحظه بعد یک وسیله‌ای که شبیه به دریل بود آوردند و شروع کردند به پیچاندن میله تا بتوانند خارجش کنند.

ای کاش نگاه نکرده بودم.. صورتم را به سمت احسان برگرداندم و می‌خواستم بهش بگویم که همه چیز الان تمام می‌شود.. که صدای من در صدای فریاد احسان از بین رفت و بعدش همه چیز جلوی چشمم سیاه شد!!

خواب می‌دیدم که توی واگن قطار دارم راه می‌روم و دنبال چیزی می‌گردم.. بعد احساس کردم که یک نفر دارد پشت سر هم محکم می‌خواباند توی گوشم.. به ناچار سعی کردم چشم‌هایم را باز کنم تا بفهمم دلیل سیلی خوردنم از چیست.. خوابیده بودم روی زمین و صورت مردی را می‌دیدم که از فاصله نزدیک دارد میزند توی صورتم و هی می‌گوید نفس عمیق بکش.. نفس عمیق بکش..

نمی‌دانستم چرا باید نفس عمیق بکشم. قیافه آن مردی هم که سیلی می‌زد برایم خیلی آشنا بود. نمی‌دانستم قبلا کجا دیده بودمش. بعد همان آقایی که نمی‌شناختمش، دستم را گرفت و بلندم کرد و کمک کرد که کنار احسان روی تخت بشینم. تازه آن موقع فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود.

احسان دلش را گرفته بود و قاه قاه می‌خندید.. دکتر با قیافه‌ای که هم ترسیده است و هم عصبانی، من را از اتاق بیرون کرد و در را پشت سرم بستند. همینطور که داشتم از سالن انتظار بیرون می‌رفتم تا کمی هوای تازه بخورم، صدای داد و فریاد احسان از پشت در بلند شد..

فکر کنم هنوز یک میله دیگر مانده بود که از پایش بیرون بکشند

بسپرش_به_ازکیبسپرش به ازکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید