در ادامهی جستارهای ذهن یک زن، گفتم در مورد ایدهی زیر بنویسم:
این ایده که بعضی آدمها وقتی تعداد سوالاتشان میرود بالاتر، حس معذب بودن پیدا میکنند. راحت نیستند سوالات زیادی بپرسند. خجالت میکشند یا فکر میکنند دیگر بس است.
هر چه سوالات بیشتری بپرسی، موضوعات متنوعتری داری برای شناختن. بیشتر موضوع را میشناسی. شناخت بیشتر میشود و راحتتر تصمیم میگیری و انتخاب میکنی. ترس کمتر میشود.
بنابراین آدمها قاعدتا باید دوست داشته باشند که در مورد موضوعی سوالات بیشتر بنویسند. مفیدتر است.
اما چرا دوست ندارند؟
شاید چون سوال پرسیدن اغلب در مدرسه بوده و معلمها روی خوش به سوالهای متعدد نشان ندادهاند.
یا دقیقتر بگویم، شاید چون اغلب مخاطب سوالها انسان دیگری بوده به یک حوصله و توجه و انرژی محدود. اگر معلم نبوده، مادر و خواهر و پدر بوده.
انسانها توان و حوصله و انرژیشان محدود است.
اگر از خودمان سوال بپرسیم، نگرانی در مورد حوصله و انرژی هم بیخودی است. دست خودمان است.
برای همین بهتر است نگران نباشیم. نه؟
هر وقت خسته باشیم تعداد سوالات را کمتر میکنیم خب(:
به خاطر همین، اغلب رویهی خودم این بوده که از شک کردن و سوال پرسیدن در مورد رفتارم نهراسم. خودم که از خودم نباید خجالت بکشم.
تکنیک 5why/پنجچرا را شخصا بسیار دوست دارم. ایدهاش این است که وقتی با چالشی روبهرو شدیم، بپرسیم «چرا؟». برای جوابی که پیدا میکنیم، باز بپرسیم «چرا؟» و این را تا مرحلهای که راضی شویم ادامه دهیم.
مثال خود ویکیپدیای فارسی را ببینید:
این تکنیک از آنهایی است که اگر ننویسیم چندان مفید نیست. حداقل به نظر من. چرا؟ چون نمیتوانیم زنجیرهی دلایل را حفظ کنیم و همزمان هم در یاد داشته باشیم و هم برویم زنجیر بعدی و بعد برگردیم همه را مرور کنیم.
در ویکیپدیا ننوشته، اما به نظر خودم که بسی تاثیر مفید در خودشناسی هم دارد.
مثلا گاهی مینویسم که امروز ناراحت بودم. انرژی کافی نداشتم. کی این حس شروع شد؟ حدودا بعد از ظهر. چه اتفاقی افتاد؟ فلان پیام تلگرام رو خوندم. چرا با این پیام ناراحت شدم؟ یاد فلان چیز افتادم. چرا فلان چیز اذیتم میکنه؟ و الی آخر.
برای همین، برای این که سوال پرسیدن یعنی شناخت بیشتر چالش و برای این که نمیشود نگران برخورد خودمان باشیم(: ، بهتر نیست هی از خودمان سوال بپرسیم؟
بهتر نیست نگران سوال کردن از خودمان نباشیم؟
به نظرم که بهتر است.
جالب است که اگر شروع کنیم به نوشتن ابهامات و سوالات در مورد چالشی که درگیرش هستیم، میبینیم که تعداد سوالات همچین زیاد هم نیست. یعنی هر چقدر بیشتر فکر میکنیم، میبینیم تعداد ابهامات و سوالات محدود هستند.
و چون نوشته شدهاند و مشخص شدهاند، خیلی راحتتر میشود برایشان جوابی پیدا کرد و نوشت. اتفاقا میبینیم جوابهای سادهای هم دارند. چون با تکنیک ۵ چرا و سوالات تودرتو، خیلی سریع میرسیم به دلایل اصلی و ریشهای.
مثلا همین زنی که من این جستارها را در مورد سوالات ذهنیاش نوشتم، کلا ۲۸ سوال به ذهنش رسیده بود.
۲۸ سوال در مورد موضوعی که تقریبا در همهی سالهای زندگی تحت تاثیرش هستیم بسیار کم است. به راحتی میشود در موردشان فکر کرد و نوشت به چارچوبهایی رسید.
البته قاعدتا هر موضوعی لایههای متعددی دارد و تا آخر میشود فلسفهبافی کرد و سوال پرسید و در موردش نوشت.
اما همهی ما به جایی میرسیم که به نظرمان دیگر کافی است. برای عمل کردن، به دانش و اطلاعات بیشتر لازم نداریم. تا همین جایی که نوشتهایم کافی است.
این سطح خیلی نزدیک است. کافی است سوالاتمان را لیست کنیم(؛