ناگفته پیداست که این مطلب قرار است صحنههایی از سریال بریکینگ بد را لو بدهد و به کام کسانی که سریال را دیدهاند، خوشتر بیاید.
یکی دو سالی از اولین باری که این سریال را دیدم گذشته. چیزهایی که از این فیلم یادم مانده، یادم داده که آدمها حقایق را در بستر یک داستان بهتر به خاطر میسپارند. بهتر از موقعی که نمودار مایندمپ میکشند، بهتر از زمانی که جزوه مینویسند، بهتر از وقتی که صدای استاد را از لای شیارهای اسپیکر میشنوند.
والتر وایت معلم شیمی دبیرستانی در نیومکزیکوی آمریکاست که یک عمر شرافتمندانه با درآمد متوسط معلمی ساخته. او متخصص بلورشناسی است و در گذشتههای دور، با دوستانش شرکتی تأسیس کرده بوده و سر بعضی اختلافات، از آنها جدا شده. حالا سهام همان شرکت، چندین میلیارد دلار میارزد و آقای وایت بد ضرری کرده. او در یکی از همین روزهای معلمی، متوجه میشود سرطان ریه گرفته و در بهترین حالت، دو سال دیگر زنده است.
درس اول: وقتی مرگ را در دو قدمی خودت حس میکنی، تازه زنده میشوی.
والتر وایت بعد از خبر مرگ قریبالوقوعش که از قضا در آستانهی ۵۰ سالگی و بحران میانسالی به گوشش میرسد، لابد برمیگردد و زندگیاش را از نظر میگذراند. به مهمانی مجلل دوست پولدارش دعوت میشود و خودش را با او مقایسه میکند. سرخوشی باجناق پلیسش، هنک شریدر را میبیند که چهطور از موفقیتهای خودش تعریف میکند. بعد دوباره به وضع زندگی خودش برمیگردد و پسر معلولش را میبیند و حسرت میخورد که مرد! تا حالا داشتی چه غلطی میکردی؟ این چه زندگی اخلاقمدارانهی سگیای است که تویش فرو رفتهای؟ تو اصلاً زندگی نمیکنی!
اینجاست که سلسله اتفاقاتی رخ میدهند و آقای وایت کمکم وارد سایه میشود. تخصصش را به کار میگیرد و بلورهای شفاف متآمفتامین را با خلوص بالا تولید میکند. چهار فصل جلو میرویم و جایی در قسمتها آخر، آقای وایت را در حالی که ریش و موهایش درآمده میبینیم که جلوی همسر اعصابخردکنش ایستاده و اعتراف میکند که همهی این کارها را نه برای خانواده، که برای خودم کردم؛ چون اینجوری «احساس میکردم زندهام».
از مزایای توجه به مرگ زیاد گفتهام. هنوز هم میگویم، وقتی بدانی مردن نزدیک است، دنیا را به یکورت میگیری و کار خودت را میکنی. آقای وایت، معلم سربهزیر مدرسه، حالا جوانهایی را که لنگیدن پسرش را مسخره میکنند، به باد کتک و تهدید میگیرد. کلّهاش را تیغ میزند، با یک بسته مادهی منفجره به مقرّ توزیعکنندهی بزرگ شهر میرود و ساختمانش را میترکاند. یک بشکه متیلآمین میدزدد و چرا یک بشکه؟! هزار گالن از این مادهی اولیهی گرانقیمت را از یک قطار باری کش میرود. درس دوم همینجا شروع میشود.
درس دوم: پول بیشتر، یعنی طمع بیشتر.
من با این قضیه مشکلی ندارم. شما هم اگر مشکلی ندارید، شروع کنید به پول درآوردن. اما حواستان باشد، طمع شما قرار نیست تمام شود. چرا آقای وایت به همین والتر وایتِ یواش که توی یک RV در بیابانهای نیومکزیکو گِرَمگرم شیشه تولید میکرد بسنده نکرد، بلکه کلاه معروفش را سرش کرد، عینک دودی زد و شد «هایزنبرگ» و سر از لابراتوار مجهز گاس فرینگ (پخشکنندهی بینالمللی مواد مخدر) درآورد؟ حتی بعد از کباب کردن صورت گاس فرینگ هم دست برنداشت و از آن تکنیک عجیب و غریب تولید خانهبهخانه استفاده کرد؟ کار به جایی رسید که مثل یک تخت دونفره، میشد روی پولهایش تُشک انداخت و خوابید، بس که زیاد شده بودند. اما باز هم ول نکرد! ادامه داد. چرا؟ چون داشت لذت میبرد. «این کار را خوب بلد بود».
درس سوم: موفقیت، غرور میآورد.
تراز کردن ترازویی که یک سمتش موفقیت است و سمت دیگرش فروتنی، از آن کارهای «اگه راست میگی انجامش بده» است! بله، چه کسی فکرش را میکرد آقای وایتِ گوگولی که حتی داستانش راست نمیشد، حالا جلوی رییس باند مواد بگوید «اسمم رو بگو» و طرف را مجبور کند غرور و عزتش را توی کیسه بپیچد و بگوید «هایزنبرگ»؟ والتر وایتی که برای فروش دو گرم شیشه و جور کردن خرج داروی شیمیدرمانی مجبور بود کمر جسی پینکمن (شاگرد سابق و شریکش) را بمالد، حالا دستور میداد که جنس به بازار نرسانند تا تعادل عرضه و تقاضا به هم بخورد و قیمتها بالا برود. الحق که جنس خوبی هم تولید میکرد!
درس چهارم: جنس خوب، بازار را قبضه میکند.
خیلی قدیمها جنس خوب راهش را پیدا میکرد، دیرزمانی است بازاریها کد تقلبش را پیدا کردهاند. تبلیغات میکنند و مشتری جمع میکنند. گاهی جنس نامرغوبی که تبلیغش میکنند، بهتر از جنس مرغوبی که تبلیغ نمیشود، فروش میرود. اما تا کی ماه پشت ابر میماند؟ معتاد جماعت میکِشد و خودش سوخت موشک را از عنبرنسارا تشخیص میدهد. مصرفکننده مصرف میکند و اگر مصرف هم نکند، از فامیل و آشنا میشنود که خوب چیست، بد چیست. حتی اگر چراغها را هم خاموش کنند و اینترنتها را قطع کنند و لحاف صیانت را سر جامعه بکشند، باز هم بویش بلند میشود و بالأخره مردم حقایق را میفهمند.
اصلاً یکی از فرقهای بنیبشر با شامپانزهها و میمونها نه در هوش، که در توانایی ارتباط و مکالمه است. مردم خوب و بد را میفهمند و به همدیگر معرفی میکنند.
درس پنجم: «دوستت را نزدیک خودت نگه دار، دشمنت را نزدیکتر»
این از آن جملههایی بود که چند بار در اینجا و آنجای فیلم ذکرش رفت و همان کاری بود که والتر وایت خوب انجامش داد. دوستانش را نزدیک کرد، جسی، مایک، سال گودمن. اما با دشمنانش غذا میخورد و مهمانی میگرفت: هنک و گاس. حتی دشمنش هنک را در بحبوحهی ناامیدی، تشویق به برخاستن و نترسیدن کرد و گفت «دشمن واقعی ترسه. بلند شو و محکم بزن توی دهن اون حرومزاده.»
درس ششم: برج دروغ، فرومیریزد.
هر دروغی که میگوییم، مثل برجی از یک ستون آجر است که دانهدانه روی هم چیده میشوند و بالا میروند. هرچه بلندتر، ریختنیتر. روزهای اول، والتر وایت میتوانست کار در کارواش را بهانهی دیر خانه رفتنش کند. بعدها افسردگی و پیادهروی را عَلَم کرد و دست آخر، برای آنکه دروغش فاش نشود، مجبور شد جلوی جمع لخت مادرزاد شود و ادعا کند که عقل از سرش پریده و سرطان به مغزش زده. وقتی رنگ حنایش پیش اسکایلر (همسر والتر) رفت، حالا باید به هنک و باقی اعضای خانواده دروغ میگفت. مجبور شد بردن در شرطبندی را بهانه کند و خب ... این دروغ هم آخر سر فاش شد.
دروغ بد است، اما همیشه؟ مطمئن نیستم، ولی فکر میکنم برای رسیدن به بعضی اهداف، کمی از معجون تسکینبخشِ دروغ لازم است. گاهی یک دروغ، به کشف حقایق بسیاری منجر میشود و گاهی دیگر، خودش به حقیقت تبدیل میشود. به هر حال بعضی وقتها باید چند تکه آجر را روی هم چید و پلهای ساخت و رفت جلو، حتی اگر آجرها بعداً فروبریزند.
درس هفتم: «امروز اولین روز از ادامهی زندگیته!»
این جملهای بود که والتر به جسی پینکمن میگفت و خب ... انگار افاقه نکرد. اما به هر حال، امروز اولین روز از ادامهی زندگی توست. این نسخه برای کسانی است که دکتر یا قاضی خبر مرگ قریبالوقوعشان را هنوز بهشان نداده و تصور میکنند چون تا امروز پُخی نبودهاند، پس تا قیام قیامت هم کاسه و آش همین است. نه برادر و خواهر من! نه! امروز اولین روز از ادامهی زندگی توست و اگر دوست داری این جمله را روی کاغذ بنویسی و کنار کتابهای انگیزشی بستهبندی کنی و بیاندازی زیر زغال، اختیار با خودت است. اما به هر حال، مجبور نیستی تصور کنی که اگر امروزت با دیروزت فرق کرده، از ریل خارج شدهای و کار غلطی کردهای.
درس هشتم: «یک اشتباه را دو بار انجام نده»
این جمله را گاس سر شام به والتر وایت گفت. شاید اگر والتر وایت به این سفارش گاس عمل کرده بود، گاس امروز زنده بود و هردوی آنها از خان بلومِت (Blue Meth) روزی میخوردند. اما والتر ترجیح داد که جسی پینکمن را از خودش دور نکند و این اشتباه را تکرار کند. سختش هم همین است. اگر موقع شطرنج، به جای d4 و e4، پیاده را به f3 بردی و به فنا رفتی، کار سختی نیست که دفعهی بعد این اشتباه را تکرار نکنی. تکرار نکردن اشتباه جایی سخت میشود که پای محبت معلم و شاگردی، محبت والد و فرزندی، محبت رومانتیک به شریک عاطفی، محبت دو دوست و اصلاً مطلقِ محبت به میان میآید. به هر حال، میدانم سخت است، میدانم نمیشود، اما یک اشتباه محبتآمیز را دوباره انجام نده. آن پیام را نفرست عزیز من!
درس نهم: «هیچوقت کنترل را از دست نده»
این یکی را خودم خیلی دوست دارم. یادتان هست این جمله را والتر وایت کجا گفت؟ توی اتاق انتظار شیمیدرمانی با آن لباسهای سفید گُلگلی نشسته بود و داشت درد دل بیمار سرطانیِ دیگری را میشنید که کنارش بود. مرد بیمار شاکی بود از اینکه حس میکند زندگی از کنترلش خارج میشود و والتر وایت سفت جوابش را داد: Never give up control.
این مخصوص وقتی است که شرایط سخت میشود و از زمین و آسمان برایت میبارد. شاید بهقدری چیزها به هم وَر شوند که ترجیح بدهی ول کنی و بروی. نرو! صفحهی شطرنج را چپه نکن. توپ را سوراخ نکن. در عوض بیا یک برنامهی جدید بریز و دوباره کنترل را پس بگیر و فرصت این چالش مهیج را از خودت سلب نکن. پوستکلفتها دستشان خالی نمیماند.
درس دهم: هر «ظاهراً بد»ی «واقعاً بد» نیست.
میگویند والتر وایت یکی از محبوبترین شخصیتهای منفی است. منفی است چون به هر حال مواد تولید میکند و بچههای مردم را معتاد میکند و این صحبتها. ولی من ترجیح میدهم اینطور ساده و سرراست فکر نکنم. همین شخصیت منفیِ شما، یکی از بزرگترین باندهای قاچاق بینالمللی مواد مخدر را که درست زیر دماغ پلیس مبارزه با مواد مخدر انجمن خیریه زده بود، منهدم کرد. همین بَدمَن، عمو جک و آدمکُشهایش را به رگبار بست. همین شخصیت تاریک، جنس اعلای درجه یک را جایگزین آشغالهایی کرد که به هر حال قرار بود دود شوند و کشیده شوند. پولهایش هم که آخر سر از دستش رفت و احتمالاً دست دولت افتاد. من باشم، نمرهی ۲۰ را به چنین شخصیتی میدهم، اما یک منفی هم جلوی اسمش میگذارم که دلِ اخلاقیات شاد شود.
«داستان یک دروغ است»، این را میخواهی بگویی؟ میخواهی بپرسی چرا به جای فکتهای علمی، داستان را تحلیل کردم؟ چون برای داستان جایگاه VIP قائلم. چون فکر نمیکنم داستان صرفاً دروغی سرهمبندیشده باشد. چون گمان میکنم داستان به زبان بیزبانی تجربهها و دانش ما را که در زیر قشر مغز انبار شدهاند، به بیرون میپاشد، حتی اگر دروغترین دروغِ جهان باشد.