یه کتاب 300 صفحه ای جلوم بود و 4 روز تا امتحان پایان ترم درس بازاریابی فرصت داشتم. خب ازنظر خودم زمان کافی بود و میشد جمعش کرد. شروع کردم به خوندن که دیدم یا خدا !
انگار که این کتاب با گوگل ترنسلیت ترجمه شده! این چه وضع ترجمس آخهههه. و اینجا بود که کارم سخت شد. همکلاسیام توی گروه تلگرام پیام میگذاشتن که بچها شما اصلا چیزی میفهمید وقتی میخونید؟ و جواب همه مون مث برنامه کودک ها یه نـــــه خــــیر بلند بود.
و اما راهکار من چی بود؟ قفلی نزن! همین! موضوع ازاین قرار بود که مثلا 20 درصد مطالب و مفاهیم خیلی سخت و غیر قابل فهم بود و این 20 درصد توی کتاب پراکنده بود! و من و بقیه بچها هروقت به این مطالب میرسیدیم قفلی میزدیم روش و میگفتیم که آه این رو نمی فهمم چقد بد نوشته منظورش چیه و این موارد.
اما راهکار قفلی نزدن، به من کمک کرد زودتر از همه کتابو تموم کنم طوری که از روی اون مطالب با یه روخوانی کوچیک ردمیشدم و فقط سعی میکردم برم جلو و باقی موارد رو درست یادبگیرم. درنهایت تونستم اون درس رو بانمره 19 پاس کنم و موضوع جالب تر این بود، که مطالبی که گنگ و غیر قابل فهم بود به مرور توی فصل های بعدی کتاب بیشتر و بیشتر برام جا میوفتاد و تازه میفهمیدم فلان جمله توی ابتدای کتاب منظورش چی بوده!
و حالا، توی یادگیری یک دوره آموزشی خارج از مطالب دانشجویی و دانشگاه هستم. و متوجه شدم بازهم قفلی زدم به حدی که این قفلی زدن باعث شده از اون دوره آموزشی فرار کنم و یکماه هست که سمتش نرفتم. و تصمیم گرفتم که قفلی نزنم و ادامه بدمش.
درنهایت به یاد ویرگول افتادم و تصمیم گرفتم درموردش بنویسم و این تجربه رو با دوستای مجازیم به اشتراک بگذارم...