اگر نوشته های قبلی مرا خوانده باشید، گفتم که دوازده سال تحصیل آموزش و پرورشی در دهه 60 و 70 برمن چگونه گذشت. تازه مدرسه خوب، شرایط زندگی خوب، شرایط مالی متوسط خوب و . . .
حالا، ما دانش آموزان نسبتا خوب که تا آن موقع در ریاضی و علوم و تاریخ و جغرافیا غوطه می خوردیم، دفترچه ای جلویمان بود، پر از رشته های مهندسی و مدیریت و هنر و تجربی. فکر کنم من جزء خوش شانس ها بودم که با توجه به برنامه های مدرسه، گاهی والدین از مشاغل و حرفه های مختلف برایمان سر صف، در حد آشنایی سخنرانی می کردند. این سعادت هم نصیبم شد و یکبار دکتر حسابی برایمان سخنرانی کرد و از فیزیک گفت. در سال چهارم معلم ریاضیات جدیدی داشتیم که می گفت:« شما یا خانم مهندس می شوید، یا خانمِ مهندس، پس چرا نگرانید!» من به هردو مقام رسیدم. اما چی شد؟ الان میدانم که استعداد من، توان شکوفایی من، علاقه و رضایتمندی من واقعا در علوم دیگر یا حرفه دیگری بود. چیزی که نه آن زمان والدینم شناختند و نه من.
تنها چیزی که برایم مسلم بود، این بود که با وجود پدری پزشک و مادری پرستار از هر چه رشته تجربی متنفر بودم. دیپلم که ریاضی بود، از هنر که بویی نبرده بودم، به علوم انسانی هم با اینکه بعدا فهمیدم، چقدر علاقه و استعداد دارم، اصلا فکر نکردم، بنابراین باقی ماند رشته های مهندسی. بازهم به روش حذف، از شیمی منزجر بودم. پس هر رشته ای که حتی ذره ای شیمی داشت، انتخاب نکردم. آن دوره معماری خیلی مد بود. چون شوهرخاله ام معمار بودند، کمی می دانستم چه هست و آینده اش چیست. البته به خاطر پدرجان که پزشک بودند و مهندسی پزشکی هم تازه میان رشته ها خودنمایی می کرد، اندکی به آنسو متمایل شده بودم. اما خدایی از مهندسی عمران که بعد از معماری زدم تا کامپیوتر که آخرین رشته ها بود، هیچ نظری نداشتم که چه می خوانیم و چه می شویم. در نهایت دست سرنوشت، مهندسی عمران را رقم زد. بعدها در دانشگاه که بیشتر با رشته های مختلف آشنا شدم، فقط خداراشکر می کردم که چه خوب شد، مهندسی برق قبول نشدم. اینکه مهندسی صنایع چه رشته خوبی است و من حتی اسمش را هم نشنیده بودم.
این داستان سرنوشت ساز تحصیل دوازده ساله من و انتخاب رشته که فکر می کنم بسیاری همدرد دارم. از هرکس که بپرسید، چرا فلان رشته را خواندی؟ می گوید چون قبول شدم. اگر خیلی خوشبخت باشد، همانی که دوست داشته قبول شده. اگر خوش شانس باشد، در طول دوران تحصیل به آن رشته علاقه مند شده و اگر در همان رشته کار کند و درآمد کسب کند که دیگر رستگار شده است. اما همه مان می دانیم که اینگونه افراد در جامعه ما چه بیست سال پیش، چه الان انگشت شمارند.
غم انگیز اینجاست که هنوز بعد از بیست و چند سال حکایت همچنان باقیست. دانشگاه ها فراوان و رشته ها بسیار ولی جوانان همچنان سرگردان و بیکار. باز آن زمان حداقل دانشجو بودن یک کلاسی داشت، الان شده وقت پرکردن کسانی که نمی دانند چه بکنند. درآمدزایی هم که کلا معادلاتش عوض شده و بسیاری از ثروتمندان جوان امروز اصلا تحصیلات ندارند.
اینجاست که فکر می کنم انتخاب اصلا یعنی چی؟ بله! انتخاب رشته کردیم، اما به جبر حاکم. انتخاب هایی که الان می فهمم اکثرا از سر ناآگاهی بود. مفهوم آگاهی و خودآگاهی را با گذر عمر فهمیدم. اما قرار نیست بچه هایم و نسل آینده هم این اشتباه را تکرار کنند. باید به جای فرمول های پیچیده و حفظیات بیخود، خلاقیت را یاد بدهیم. باید تفکر نقاد بیاموزیم تا در دنیای پر از اطلاعات امروز درست را از نادرست تشخیص دهیم. باید کارگروهی و حل مساله یاد بدهیم، تا اینقدر از خودخواهی ها و خودبینی ها آسیب نبینیم. امثال ما عمرمان را گذاشتیم تا یاد گرفتیم، اما بچه های امروز نباید دوباره چرخ را اختراع کنند. درسته! باید تجربه کرد. اما تجربه گران است و گرانبها. پس بهتر است، انتخاب هایمان آگاهانه باشد تا هزینه های درست را برای تجارب پرداخته باشیم. از هم یاد بگیریم و یاد بدهیم، بی چشمداشت تا انتخاب هایمان درستتر و اجبارهایمان کمرنگتر بشود.